4 خودمو از آغوشش جدا کردم_ خیلی ممنون لطف داری. جعبه شیرینی رو از دستش گرفتم _ به زحمت افتادی عزیزم. با همون لبخند گفت_ این حرفا چیه؟ من که یه جاری بیشتر ندارم شیرین جونم. تعارف کردم و باهم رفتیم نشستیم. بلافاصله پرسیدم_ خب عزیزم حالا لیلا چطوره؟ _ خوبه خداروشکر. نمی‌دونی شیرین پدرمو در آورده..فکرشو نمی‌کردم که بچه داری انقدرسخت باشه با لبخندی ادامه داد_ حالا صبر کن خودت ایشالا ب زودی تجربه‌‌ش می‌کنی. ذوق زده گفتم _ عزیزم‌ خدا حفظش کنه برات. ممنونی گفت که همون موقع محمد هم از راه رسید یاالله گویان وارد شد. افسانه ازجاش پاشد و بعد از سلام و احوال پرسی با محمد دوباره نشست. مدنی نشستیم و باهم حرف زدیم که بعدش گفت باید برم به لیلا برسم. برای بدرقه ش رفتم . ادامه دارد. کپی حرام.