پنج تا خواهر و برادر بودیم وقتی سه ساله بودم پدرم رو در بک سانحه از دست دادم شش ساله که شدم برادر اولم ازدواج کرد‌. همیشه مادرم بدگوییش رو میکرد و من هم ازش فراری بودم، وقتی ده ساله شدم همه برادرام ازدواج کرده بودند و درست زمانی که کلاس چهارم رفتم هرروز برادرام به خونمون میوموند و با مامانم سر موضوعی که هنوز نمیدونستم چیه دعوا راه مینداختن. میون حرفا و دعواهاشون همیشه حرف من بود و منی که نمیدونستم جریان چیه تااینکه فهمیدم... https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2