#عشق ۳
جشن فردا کنسل شد و حالا همه با لباس سیاه داشتند میومدن خونه ی ما چهل روز گذشت و زندگی من و مهین بلاتکلیف مونده بود. فردای چهلم بابام پدر بزرگ خواست که ما زودتر بدون جشنی عقد کنیم . چون خوبیت نداشت دختر و پسر محرم هم نباشند و این وسط دل بدن و قلوه بگیرند.
همه سکوت کردند که مادرم با صدای بلند اشاره کرد به مهین و گفت: این دختره ی شوم بد قدم رو برای پسرم نمیگیرم هر کی هر کاری میخواد بکنه نظر من عوض نمیشه
همه شوکه مونده بودیم چشمای مهین هنوز توی خاطرم هست به وضوح توی چهره اش شکستن قلبش دیده میشد. سرمو پابین انداختم و ی لحظه چشمهام رو بستم زندگی بدون مهین رو تصور کردم اما غیر ممکن بود حتی فکرشم برام محال بود
تا اومدم چیزی یکم مامان دوباره گفت: ساکت شو من هیچ وقت این دختره ی بد قدم رو برای تو نمیگیرم اون روز هم با دنیا اومدنش باعث شد بچه ی چند ماهه ی من بمیره
پس الآن کینه ی مامان رو فهمیده بودم
دایی محمود و زندایی که تا اون لحظه ساکت بودند شروع کردند حرف زدن با مامان و بحثها بالا گرفت مامان اصلا کوتاه نمیومد و مدام میگفت مهین بد قدم و شومه مرگ بچه چندماهه و شوهرش رو بهانه کرده بود که من و مهین ازدواج نکنیم
هر چقدر سعی کردم با مامان صحبت کنم و ارومش کنم اجازه نمیداد و حرفش ی کلمه بود که باید ازدواج ما بهم بخوره
ادامه دارد
کپی حرام