ندای رضوان
#دخالت ۲ اصلا به عاقبت کارم فکر نمی کردم فقط کاری می کردم که یه جورایی عقده گشایی کنم عروسم خیلی خا
۳ یک روز زنگ زدم به عروسم‌گفتم بیا کارای خونه منو بکن و دوست دارم ی خونه تکونی بکنی که کیف کنم اونم بهم‌گفت مامان جان ببخشید ولی من یکم ناخوشم و کمر درد دارم نمیتونم بیام خیلی بدم اومد که گفت نمیاد با لحم بدی گفتم یعنی چی؟ پس عروس گرفتم برای چی؟ اگر قرار بود خودم کارامو بکنم چرا تورو گرفتم؟ بعدم بی خداحافظی قطع کردم و فوری بت پسرم تماس گرفتم و بهش گفتم زنش گفته نمیاد و من خیلی ناراحت شدم و کاری کردم پسرم مجبورش کنه که بیاد کارای منو بکنه عروسمم اومد و با بی میلی کار میکرد اگر قصد داشتم کمکش کنم وقتی که دیدم به زور اومده کمکش نکردم و اونم فرش ها و وسایل رو جابجا کرد و با کلی خستگی رفت فرداش پسرم زنگ زد و گفت حال زنم خوب نیست گفتم مادر ساده نباش ی روز اومده اینجا کار کرده اینجوری میکنه خودشو لوس کنه پسرمم مثل همیشه هیچی نگفت و دو سه روزی گذشت که پسرم خبر داد عروسم باردار بوده و از خجالتش به من نگفتن و بچه اش سقط شده اصلا ناراحت نشدم و عذاب وجدان‌نگرفتم به پسرم گفتم بیخودی خودتو درگیر نکن این دختره چیه که بچه اش چی باشه؟ پسرم تمام مدت هیچی نمیگفت و فقط گوش میکرد یکی دوماه عروسم خونه من نیومد ی روز بهش زنگ‌زدم و هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم بعد از اون دوباره رفت و امد مت شروع شد ادامه دارد کپی حرام