#خیانت ۲
کم کم رابطه ی ما هر روز بیشتر شد و دیگه خیلی کم پیش میومد که بخوایم راجع به پایان نامه و پروپوزال صحبت کنیم حال و روزهای خوبی بود. یادمه یک روز صبح از خواب بیدار شدم گوشی رو برداشتم با دیدن پیامی که از سمت رضا اومده بود دلم لرزید
نوشته بودی سلام عزیزم صبحت بخیر
اون بهم گفته بود عزیزم مدام میخوندم و به کلمه ی عزیزم که میرسیدم لبخندم عمیق تر میشد. همین شد شروع رابطه ی صمیمی تر و احساساتی ما دیگه از رابطه ی دو تا دوست معمولی خارج شده بودیم
مدام در حال صحبت کردن و چت کردن با هم دیگه بودیم تا اینکه یک روز رفتیم یه کافه یکدفعه بهم خیره شد و گفت عروس مامانم میشی؟
بهت زده نگاهش کردم خشکم زده بود با تعجب پرسیدم چی گفتی؟ متوجه نشدم
لحنش رو صمیمی تر کرد و گفت
من دوستت دارم ، زهرا همه ی فکر و ذکر این روزهام تویی میخوام برای ابد داشته باشمت
قند توی دلم آب شد اما نباید به روی خودم میاوردم مشغول بازی کردن با قهوه ام شدم که دوباره گفت جوابت منفیه؟
لبخندی بهش زدم و گفتم نمیدونم باید بهش فکر کنم آخه یک دفعه گفتی انتظارش رو نداشتم
لبخند عمیقی زد و همچنان که شروع کرد به خوردن کیکش گفت فکر کن، زودتر فکر کن که دیگه نه من طاقت دارم نه مامانم
چشمام رو ریز کردم و با تعجب پرسیدم
مامانت؟
خونسرد گفت آره مامانم آخه از تو پیشش خیلی تعریف کردم.
خدایا اینا واقعی بودن؟ چقدر حالم خوش بود. بالاخره من رو رسوند خونه کارم شده بود فکر کردن به این موضوع از طرفی هم دلم نمیخواست سریع بهش جواب بدم که فکر کنه خبریه
ادامه دارد
کپی حرام