۲ دیگه مهتاب هر روز اخر کار می اومد انار تحويل من ميداد و تعدادش تو دفترش مینوشت میرفت هر بار که نزدیکم میشه استرس زیادی وجودم میگرفت اون موقع من ۲۴ سال داشتم و مهتاب ۱۹ گفته بودن دانشجو حسابداری هست متوجه نگاه پسرای گروه خودم به مهتاب میشدم میدونستم خیلیاشون دوست دارن باهاش باشن پیگیر تر از همه پسر خاله ام بود و از همه بیشتر پیگیر مهتاب بود هر دفعه که چشمش به مهتاب می افتاد میگفت این دختره خيلى خوشگله میخوام باهاش باشم ولی لامصب حتی نگاهمم نمیکنه منم‌هر شب توی حیاط میخوابیدم و به این فکر میکردم که دارم با مهتاب عاشقانه صحبت میکنم و خیلی همو دوست داریم ولی اینا در حد یه خیال خام بود نه بیشتر روال کار اینجوری بود که طرف حساب من مهتاب بود و پول کارگرهایی که از شهر دیگه اورده بودم رو میدادم به اون من پول کارگرا دادم بهش و وقتی خواستم حقوق خودش بدم یه مقداری بیشتر دادم گفت ۲۰ هزار تومن زیاد دادی اونموقع حقوق کارگری انار ۸۰ تومن بود گفتم درسته تو کارت بیشتره اما قبول نکرد گفت همون حقوق خودم میخوام از کارش خیلی خوشم اومده بود بقیه دخترا نزدیکم میشدن که پول بیشتر بگیرن اما به مهتاب که خودم پول بیشتری میدادم قبول نکرد تو دلم گفتم بی جهت عاشقش نشدما اومدم خونه مامانم تو حیاط لباسهای کارگری منو میشست گفت رضا امروز انگار مثل همیشه نیستی خیلی خسته شدی؟ گفتم نه مامان خوبم من با مامانم خیلی راحتم اونم لبخند زد گفت حتما عاشق شدی در جوابش خندیدم گفتم اره اما فک نکنم بتونم کنارش باشم ماجرای مهتاب بهش گفتم مامانم خیلی ناراحت شد که چرا خودم اینقد دست کم میگیرمادامه دارد کپی حرام