۱ بچه که بودم وضع مالی بابام خیلی خوب بود چون وزن مالی بابام خوب بود و دستش به دهنش میرسید آدمهایی با وضع مالی خوب هم میومدن خواستگاری من و خواهرام، منم بخاطر وضع مالی بابام خواستگارای زیادی داشتم دو تا خواهرای دیگه ام ازدواج کرده بودن و فقط من مونده بودم خونمون چون بچه آخر بودم بابام برای ازدواج من سختگیری زیادی داشت و معتقد بود که حق داره بالاخره از بین این خواستگارا یکیش که از بقیه بهتر بود رو انتخاب کردن و ما ازدواج کردیم آدم در کنار اخلاق های خوبی که داره یه سری اخلاقهای بد هم داره که خب آدم باید هم اخلاقهای خوب طرفشو بخواد هم اخلاقهای بدش رو منم شوهرم و خیلی دوست داشتم حسن مرد آروم و خوبی بود دست و دلباز بود پولدار بود ولی حرف حرف خودش بود از چیزی که می گفت یک قدمم کوتاه نمیومد بالاخره خدا به ما یه بچه داد و بچه اولم پسر شد جشن گرفتن سور و سات دادن که پسردار شدیم و این حرفها شوهرم براش دختر و پسر فرقی نداشت اما مادرشوهرم خیلی براش مهم بود که نوه اولش پسر باشه و همونم شد و خیلی همه خوشحال بودن تا اینکه دو سال گذشت تصمیم داشتم دوباره بچه دار بشم حسن برای من توی زندگیمون هیچی کم نمیذاشت حتی زیادی هم داشتیم من هیچ وقت با اینقدر از زندگیم رضایت کامل نداشتم همیشه هم آرزو می کردم پسرم بزرگ بشه بریم براش زن بگیریم پسرمو خیلی دوست داشتم ادامه دارد کپی حرام