#حماقت_محض
زهرا آروم گفت: «نیلوفر، بریم یه طرف دیگه؟ اینا که عادی به نظر نمیان.» ولی مسیر دیگهای نبود. مجبور بودیم از همون نزدیکی رد بشیم. سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: «کاری به کارمون ندارن. بیخیال، سریع رد میشیم.»
داشتیم از کنارشون رد میشدیم که یکی از پسرا بلند شد و راه رو سد کرد. یه لبخند روی صورتش بود که اصلاً حس خوبی نمیداد. گفت: «خانما! اینجا چه خبره؟ تنهایی قدم میزنید؟»
زهرا پشت سرم بود و آروم گفت: «نیلوفر، بیخیال شو، چیزی نگو.» ولی نگاه پسره داشت سنگینتر میشد. گفتم: «به شما ربطی نداره.»
پسره یه قدم جلوتر اومد. بوی عطرش تو هوا پیچید، ولی اون لحظه بیشتر از هر چیزی ترسیده بودم. گفت: «این وقت شب، اینجا خطرناکه. شاید یکی بخواد اذیتتون کنه.» بعد یه نگاه خیره به من انداخت و گفت: «بخصوص تو...»
قلبم تند تند میزد. نمیدونستم باید چی بگم. زهرا دستمو محکم گرفت و گفت: «بریم، نیلوفر.» خواستیم رد بشیم که پسره باز جلو اومد و با صدای بلند گفت: «هی، گفتم که! وایسین! یه حرفی باهاتون دارم.»
اون لحظه واقعاً حس کردم که هر لحظه ممکنه اتفاق بدی بیفته. که یه صدای دیگه از پشت سرمون اومد: «حمید! چیکار میکنی؟»
یه پسر دیگه از کنار آتیش بلند شد و به سمت ما اومد. قدبلند بود و تیپش خیلی مرتبتر از اونایی بود که کنار رودخونه بودن. نگاه جدیای به حمید انداخت و گفت: «برو سر جات بشین. مزاحم نشو.»
ادامه دارد
کپی حرام