#ناکام ۱
با رسول بعد از پنج سال تلاش و مخالفت خانواده ها بالاخره تونستیم بهم برسیمخوشحالی از سر و روش میبارید عقد و عروسی و یکی گرفتیم و همون شب عروسی هدیه های پاتختی رو جمع کردن چون مادرشوهرم گفته بود فردای عروسی ما میریم مسافرت، هر چی بهش گفتم صبح زود بریم دنبال شناسنامه ها و سند ازدواج هی کشش داد و خودشو لوس کرد نزدیک های ظهر بود که بالاخره رضایت داد و رفتیم تو راه بهم گفت کوثر خانم بیا شرط بندی هر کی زودتر شناسنامه رو گرفت و بازش کرد اسم اون یکی رو دید باید بستنی بده منم قبول کردم و شروع کردیم به کوری خوندن برای هم رسول میگفت من میبرم و منم بلند بلند میخندیدم میگفتم من میبرم تو امروز باید باخت رو حس کنی