『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_هفتاد_چهارم ﴿خواندݩ‌هࢪقسمٺ‌تنهاباذڪر‌¹صلواٺ‌ بھ‌نیٺ‌تعجیڵ‌دࢪ‌فرج‌آقام
﴿خواندݩ‌هࢪقسمٺ‌تنهاباذڪر‌¹صلواٺ‌ بھ‌نیٺ‌تعجیڵ‌دࢪ‌فرج‌آقامجازمۍباشد﴾ قلم و کاغذ گذاشتم کنار لب تاپ رو میز چادرمو سر کردم از اتاق خارج شدم مامان: کجا میری -مزارشهدا مامان :باشه تا رسیدن به مزار یکی دوساعت طول کشید از قطعه شهدای مدافع حرم وارد مزار شهدا شدم بعد رفتم قطعه سرداران بی پلاک با اشک گفتم نمیدونم کدومتون برای شرهانی هستید اما ازتون ممنونم یکی دوساعت همون جا بودم برای نماز بلند شدم که با حاج آقا رمضانی چشم تو چشم شدم -سلام حاج آقا حاج آقا:سلام دخترم ماشالله چقدر تغییر کردین -حاج آقا دارم ۵ساله میشم یه نیم ساعت باهاش حرف زدم از این چندسال گفتم آخرشم بهش گفتم خادم شرهانی ام با لحنی که مخصوص یه رزمنده است گفت من را عشق شرهانی دیوانه کرده است عشق بازی را شرهانی عاشق کرده است اون لحظه نفهمیدم یعنی چی ۴ماه بعد وقتی پا ب دشت شقایق ها گذشتم فهمیدم اینجا نقطه مرزی ایران امنیت بیداد میکند ۵سال از مسخره کردن شهدا میگذره و حالا به کمک همون چهارتا استخوان و یه پلاک دست از کشیدم و _شهدا شدم به کمک شهدا الان پایان نویسنده: بانو....ش ————••🕊⃞••————— 🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」 ————••🕊⃞••—————