من انسانهایی را میشناختم ڪه خط بودند،
صاف و ممتد!
نه دورت دایره میزدند،
نه از دایره امنشان خارج میشدی،
نه از دینت میپرسیدند
نه از اصالتت
مسیر خودشان را هموار میڪردند،
گهگاهی دستت را هم میگرفتند
نه آنقدر سفت ڪه دردت بگیرد
نه آنقدر شل ڪه حس رها شدن ڪنی
مهربانی طریق زندگیشان شده بود
و قناعت، نان سر سفرهشان
من انسانهایی را میشناختم
ڪه عجیب انسان بودند