✍ هوالکریم ............................................. سگی را عـارفـی دیدش گرفـتار که می زد دست و پا بینِ لجنزار تمـاشـا کـرد او را هـر کـه بگـذشت از آن جُوی و خرابـه یا دَر و دشت کسـی بـر حـالِ او کـاری نمـی کرد نَجـس را آدمــی یـــاری نمـی کرد بسـا یـک عـدّه سنـگی می زدندَش وَ یـا زخمـی بــه جـانِ دردمنــدش بسا جمعی به حالش خنده کردند بشـر را نـزدِ سـگ شـرمنده کـردند سگِ درمـانده کلّی دسـت و پا زد چـه آدم هـا بِـدیـد او کمـتر از دَد هـر آنـچه سعـی کـرد آزاد گـــردد وَ آســوده از آن بیـــداد گـــــــردد به جـایی رَه نبرد این کـوشش او بریـخت آنـجــا تمـامِ پـــوشش او دلِ عـارف به حالِ زارِ او سـوخت برایِ خـود ثَوابی دیـگـر انـدوخت رَدا و جـــامــه را از تَـــــن در آورد بِشـد نــزدیـک ِ آن رنجـورِ پــُر درد تَن و دَستــان و پـاهـایش رها کرد بَغـل بگــرفت عارف ، آن سگِ زرد بــُــرون آورد او را از لجنـــــــزار نجـاتــش داد از انــدوهِ بســــیار به سگ درس ِ شِرافت داد انسان شِـرافت را به انسـان داد یــزدان هَـرآنـکس بـدتـر از حیـوان بِمـانَد کجا ؟ کِـی نامِ او انسـان بخـواند سگِ آزرده چــون از غـم رهـا شد چو مَدیونِ همـه لطف و صفا شد همین که آب و گل از خود تـَکانید دعـایش را بـه عرش حـق رسـانید سَر و دُم را به قصدِ شکر چرخاند به این لطـفِ بنـی آدم فـُـرو مـاند چو دیدآن عارف ِ سالک دوچشمش پُراز شوق است وگم شدقهروخشمش بـه درگــاهِ خـــدا بـا اشــکِ دیـده بگفت او را که دید و هـَم شنـیده سگی را به سگی یارب ببخشای مــرا در آستـانِ خود بـِده جـای داستان عـارف واصل آسیـــد مهــدی قــوام به نقــل از آقـای عالی 🌴💎🌹💙🌹💎🌴