گلچین نکته های ناب
 حاج آقا هم با لبخند صلوات می فرستد و پشت بندش همه صلواتی بلند تر و قشنگ تر می فرستن
فاطمه و زینب دست مرا می گیرند و به آشپزخانه می برند. روسری و چادر را سرم می کنند و هر دو با هم صورتم را می بوسند. از شوق گریه ام می گیرد. هر سه با هم به هال می رویم. روی مبل نشسته ای با کت و شلوار نظامی. خنده ام می گیرد.”عجب دامادی!” سر به زیر کنارت می نشینم. این بار با دفعه قبل فرق دارد. تو می خندی و نزدیکم نشسته ای…و من می دانم که دوستم داری. نه نه…بگذار بهتر بگویم، تو از اول دوستم داشتی. خم می شوی و در گوشم زمزمه می کنی: چه ماه شدی ریحانه ام! با خجالت ریز می خندم. – ممنون آقا. شما هم خیلی… خنده ات می گیرد و می گویی: مسخره شدم! نری برا دوستات تعریف کنیا. هر دو می خندیم. حاج آقا می نشیند و دفترش را باز می کند. – بسم الله الرحمن الرحیم… هیچ چیز را نمی شنوم. تنها اشک و اشک و صدای تپیدن نبض هایمان کنار هم. “دیدی آخر برای هم شدیم؟ خدایا ازتو ممنونم. من برای داشتن حلالم جنگیدم و الآن…” با کنار چادرم اشکم را پاک می کنم. هر چه به آخر خطبه می رسیم، نزدیک شدن صدای نفسهایمان بهم را بیشتر احساس می کنم. “مگر جشن از این ساده تر می شد!؟ حقا که تو هم طلبه ای و هم رزمنده! از همان ابتدا سادگی ات را دوست داشتم.” به خودم می آیم که حاج آقا می پرسد: آیا وکیلم؟ به چهره پدر و مادرم نگاه می کنم و با اشاره لب می گویم: مرسی بابا…مرسی مامان. و بعد بلند جواب می دهم: با اجازه پدر و مادرم، بزرگترای مجلس و آقا امام زمان عجل الله؛ بله! دستم را در دستت می گیری و فشار می دهی. فاطمه تندتند شروع می کند به دست زدن که حاج اقا صلوات می فرستد و همه می خندیم. شیرینی عقدمان هم می شود شکلات نباتی رو عسلی تان. نگاهم می کنی و می گویی: حالا شدی ریحانه ی علی! 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید. 🌴📚🌼📚🌴