✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
پدرم دلواپس آینده برادرم است
اما حتی یک بار هم اتفاق نیفتاده که باهم
به کافی شاپ بروند در خیابان قدم بزنند
و گاهی بلند بلند بخندند
برادرم نگران فشار کاری پدرم است
اما حتی یکبار هم نشده خواسته هایش را
به تعویق بیندازد تا پدر برای مدتی
احساس راحتی کند
مادرم با فکر خوشبختی من خوابش نمیبرد
اما حتی یکبار هم نشده که با من در مورد
خوشبختی ام صحبت کند و بپرسد
فرزندم چه چیزی تو را خوشحال میکند؟
من با فکر رنج و سختی مادرم از خواب
بیدار میشوم اما حتی یکبار نشده که
دستش را بگیرم با او به سینما بروم
با هم تخمه بشکنیم، فیلم ببینیم
و کمی به او آرامش بدهم
ما از نسل آدمهای بلاتکلیف هستیم
از یک طرف در خلوت خود
دلمان برای این و آن تنگ میشود
از طرف دیگر وقتی به هم میرسیم
لال مانی میگیریم
انگار نیرویی نامرئی فراتر از ما وجود دارد
که دهانمان را بسته تا مبادا چیزی
در مورد دلتنگی مان بگوئیم
تکلیفمان را با خودمان روشن نمیکنیم
یکدیگر را دوست میداریم اما آنقدر شهامت
نداریم که دوست داشتن مان را ابراز کنیم
ما آدمهای بیچارهای هستیم
آنقدر در بیان احساساتمان حقیر و ناچیزیم
که صبر میکنیم تا وقتی عزیزی را از دست
دادیم تا آخر عمر برایش شعر بگوئیم
از یک جا به بعد باید این سکوت خطرناک
را شکست و راه افتاد
از یک جا به بعد باید پدر به پسرش بگوید
که چقدر دوستش دارد
از یک جا به بعد باید پسر دست پدر را بگیرد
و با هم قدم بزنند
از یک جا به بعد باید مادر پسرش را
به یک شام دو نفره دعوت کند
از یک جا به بعد باید پسر در گوش مادرش
بگوید: چقدر خوب است که تو را دارم
و چه خوب است از یک جا به بعد همین جا باشد
از همین جا که این نوشته تمام شد
https://eitaa.com/Noorkariz