کتاب زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری 📌قسمت هفتاد راوی : دکتر محسن نوری ستون نفرات رزمندگان از کنار یک باتلاق و در مسیر یک دشت در حرکت بود.شب بود و هوا تاریک .در جلوی ستون ،احمدآقا قرار داشت‌. همینطور که به آن ها نگاه می کردم،یک باره یک گلوله خمپاره در کنار ستون منفجر شد !! ترکش خمپاره فقط به یک نفر اصابت کرد .قلب احمدآقا مورد هدف قرار گرفت!بعد ایشان به سمت راست چرخید و کلماتی از زبانش خارج شد که من نفهمیدم چه می گوید. در آن لحظات احمدآقا جلوی چشمان من به شهادت رسید!! و من همان موقع حیرت زده از خواب پریدم!تا چند دقیقه بدنم میلرزید. روز بعد درمسجد احمدآقا را دیدم.خوابم را برای ایشان تعریف کردم .او هم لبخندی زد و گفت:به شما خبر میدهم که خوابت رؤیای صادقه بوده یا نه!...... ادامه دارد ... با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی ) امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم شهید 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃