🖤💠🖤💠🖤💠🖤💠🖤💠
🌺🍃داستان ا🍃🌺
🔴 جریان زندگی ازقاب پنجره
🏩در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یك اتاق بستری بودند . یكی از بیماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر یك ساعت روی تختش بنشیند .
🛏 تخت او در كنار تنها پنجره اتاق بود.
🛏اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تكانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد .
آن ها ساعت ها با یكدیگر صحبت می كردند ؛ از همسر ، خانواده ، خانه ، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند .
🕓هر روز بعد از ظهر ، بیماری كه تختش كنار پنجره بود ، می نشست و تمام چیزهایی كه بیرون از پنجره می دید ، برای هم اتاقیش توصیف می كرد.
بیمار دیگر در مدت این یك ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه می گرفت .
🖼مرد كنار پنجره از پاركی كه پنجره رو به آن باز می شد می گفت . این پارك دریاچه زیبایی داشت . مرغابی ها و قو ها در دریاچه شنا می كردند و كودكان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند . درختان كهن منظره زیبایی به آن جا بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد.
مرد دیگر كه نمی توانست آن ها را ببیند چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می كرد و احساس زندگی می كرد. روز ها و هفته ها سپری شد .
یك روز صبح ، پرستاری كه برای حمام كردن آن ها آب آورده بود ، جسم بیجان مرد كنار پنجره را دید كه در خواب و با كمال آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست كه آن مرد را از اتاق خارج كنند .
مرد دیگر تقاضا كرد كه او را به تخت كنار پنجره منتقل كنند . پرستار این كار را برایش انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد ، اتاق را ترك كرد . آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد . حالا دیگر او می توانست زیبایی های بیرون را با چشمان خودش ببیند.
😳هنگامی كه از پنجره به بیرون نگاه كرد ، در كمال تعجب با یك دیوار بلند آجری مواجه شد.
⁉️مرد پرستار را صدا زد و پرسید كه چه چیزی هم اتاقیش را وادار می كرده چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف كند ؟
👈🏼پرستار پاسخ داد : شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد . چون آن مرد اصلأ نابینا بود و حتی نمی توانست این دیوار را ببیند.
💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ
♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
https://eitaa.com/Omidezendegi🏴
🍀🌺🌹☘🌷🍀🌺🌹☘🌷