📌 «ابوعبدالله، یعنی امام صادق(ع)، در حیره بود. من و گروهی از دوستان را به دنبال کاری فرستاد. شامگاه برگشتیم. بستر من در سرایی بود که منزل کرده بودیم. خسته بودیم و من یکسو خود را در بستر انداختم. ➖🔆 در همین وقت امام صادق‌ -علیه‌السلام ـ به سراغ ما آمد. من برخاستم و نشستم. امام هم بر بالای بستر نشست و درباره کاری که مرا به دنبال آن فرستاده بود سؤال کرد. جریان را گزارش دادم. امام خدا را سپاس گفت. بعد صحبت یک عده به میان آمد. 📌 من گفتم: فدایت شوم! ما از این عده بیزار هستیم، چون عقیده آنها در مورد مسئله «امامت» با ما یکی نیست و معتقد به امامت شما که امام صادق هستید؛ نیستند. 🌟 امام گفت: آنها دوست‌دار ما، خاندان پیغمبر، هستند ولی عقیده آنها با شما در مورد امامت یکی نیست، آن وقت شما از آنها بیزارید؟! گفتم: بله! 🌟 گفت: پیش ما هم چیزهایی(معارف عالیه‌ای) هست که پیش شما نیست؛ آیا سزاوار است ما به این دلیل از شما بیزار باشیم؟⁉️ 💬 گفتم: فدایت شوم! نه. 🌟 گفت: پیش خدا چیزهایی(علم‌های الهی) هست که پیش ما نیست؛ آیا فکر می‌کنی که خدا به این جهت ما را مطرود کرده است؟ گفتم: فدایت شوم! به خدا قسم، نه. ⁉️ حال می‌گویی ما چه کنیم؟ 🌟 گفت: آنها را دوست بدارید و از آنها بیزار نباشید و جدایی نگیرید. در میان مسلمان‌ها کسانی هستند که از ایمان و معرفت یک سهم دارند، کسانی دو سهم، کسانی سه سهم، کسانی چهار سهم، کسانی پنج سهم، کسانی شش سهم و کسانی هفت سهم. ☝️ شایسته نیست آنچه از «کمال در ایمان و عمل و معرفت“ درصاحب دو سهم است بر صاحب یک سهم تحمیل شود؛ نه آنچه در صاحب سه سهم است بر صاحب دو سهم، نه آنچه در صاحب چهار سهم است بر صاحب سه سهم، نه آنچه در صاحب پنج سهم است بر صاحب چهار سهم، نه آنچه در صاحب شش سهم است بر صاحب پنج سهم و نه آنچه در صاحب هفت سهم است بر صاحب شش سهم.»✅ ✍ بعد در روایت مثال مفصلی هم آمده که برای اختصار از نقل آن صرف‌نظر می‌کنم.