در نهفته‌ترين باغ‌ها، دستم ميوه چيد و اينک، شاخه نزديک ! از سر انگشتم پروا مكن بی‌تابی انگشتانم شور ربايش نيست عطش آشنايی است! درخشش ميوه ! درخشان تر... وسوسه چيدن در فراموشی دستم پوسيد دورترين آب ريزش خود را به راهم فشاند پنهان ترين سنگ سايه‌اش را به پايم ريخت و من‌، شاخه نزديک ! از آب گذشتم، از سايه بدر رفتم رفتم، غرورم را بر ستيغ عقاب- آشيان شكستم و اينک، در خميدگی فروتنی، به پای تو مانده‌ام خم شو، شاخه نزديک!...