سحر هجدهم...
و...
هجدهمین سحر رمضان، "دردناکترین" ساعات این ضیافت است...
آسمان و زمین، عجیــب بوی درد گرفتهاند.
میدانی...؛
شق القمری در کوفه، در پيش است،
که بر غربت هزار ساله تو، تلنبار شده است.
بی قراری، جان مرا به آتش کشانده است...
حِصن حَصین زمین، آماده پرواز میشود.
و این اولین بار است که شیعه، درد یتیمی را به جان خویش، میخرد!
تصور دردهای فردا، استخوان سوز است!
عـلـی، با همه هیبتی که آسمان را به تعظیم واداشته است، به محرابی میرود، که قرار است، ماه را در آن بشکافند.
وای، که درد این ثانیهها، پای قلمم را لنگ میکند!
یوسفم...
من نخستین بار، بوی درد را از مشام رمضان، ادراک کردهام.
علــی... همه پناه من... و همه پناه اهل زمین و آسمان است.
من؛ بی علی، هزار بار، یتیمی را تجربه کردهام.
فاجعهایست رمضانهای بدون تو!
نمیدانیم... بر کدامین درد، شکیبایی پیشه کنیم؟
بر هیبت آنکس، که از دست میدهیم،
یا بر غربت آنکس که بدستش نمیآوریم؟
تو بگو...
شیعه چند سال دیگر، به تحمل این درد، محکوم است؟
لیلةالقـدر در پیش است...
و مـــن...
فقط یک نشانی از پیراهنت، میخواهم!
تقدیر مرا، به همین یک نشانه، زیبـــا کن.
( اللهم عجل لولیک الفرج )
@StudentCircle