روحانی کاروانمان بود. توی لابی هتل نشسته بودیم و حرف از دل‌کندن‌ها بود. بغض کرد. بعد ادامه‌ی حرفش را گفت. اینکه آدم مُحرم که می‌شود، دنیایش تقسیم می‌شود به قبل و بعد آن. من رفته‌بودم توی نخِ مردمک چشمهایش که هنوز می‌لرزيد. صحبت‌هایش که تمام شد، دورش که خلوت شد، رفتم کنارش، از او پرسیدم چرا وقتی از دل کندن حرف زدید، بغض کردید؟ گفت: یک هفته پیش پسرم تصادف کرد و از دست رفت. مانده بودم سفر را لغو کنم یا نه. گفتم اگر لغو کنم، مرد عافیت می‌شوم اما مرد بلا نه! آمدم که دل بکنم. 🌿شادی روحش صلوات🌿