قبل از اینکه در رو باز کنم باز شد و مرد جوانی داخل اومد. از هیبتش ترسیدم و سبد تخم مرغ ها از دستم افتاد و تمامشون شکست. رو به مرد عصبی گفتم: مریضی اینجوری میای تو! حالا خودت باید جواب اینتخممرغ ها ردپس بدی. خواستم از کنارش رو بشم که عصبی دستم رو گرفت: حالا کارت به جایی رسیده که از خونهی من دزدی میکنی! با فریاد گفت چوب و فلک رو آماده کنید. داشتم از ترس میمردم. من از کجا باید میدونستم که اون مرد همون ارباب بداخلاق هست. گریه و التماس فایدای نداشت و پاهام رو به چوب فلک بستن و ارباب جوان ترکهی دستش رو بالا برد و....
https://eitaa.com/joinchat/1736179827C55acb25fcd