داستان واقعی
#ساره 👆👇
عبرتی برای زندگی😔
سلام من ساره ام. سی سالمه و دو ساله از همسرم جدا شدم.
داستان زندگیم شاید برای خیلی ها غیر قابل باور باشه
داستان یه اعتماد و زندگی ایی که به چشم بهم زدنی نابود شد. 😭
اگر زندگیت برات مهمه این داستان رو بخون تا هیچ وقت اعتماد بیجا به کسی نکنی.
تازه یک سال بود که ازدواج کرده بودم، ازدواجم سنتی بود ولی همسرم از قبل منو میخواست،
پسر همسایمون بود و جوون چشم پاک و مؤمنی بود.
برای من این چیزا ملاک بود که منو دوس داشته باشه و بتونیم کنار هم آسایش داشته باشیم.
بعد از یک سال که عقد کردیم رفتیم خونه خودمون.
خونمون دو سه تا کوچه با خونه مادرم فاصله داشت.
زندگی خوبی داشتیم محمدرضا مرد زندگی بود.
صبح میرفت سرکار و بعد از کارش میومد خونه یا گهگاهی می رفت به مادرش سر میزد و میومد.
توی کوچمون با همسایه ها زیاد رفت و آمد داشتیم.
با اینکه شهرستان بزرگی بود اما چون همسایه های قدیمی بودیم و بافت منطقه همون طور قدیمی بود و خونه ها ویلایی بودن همه همدیگرو میشناختیم.
دو سه تا دختر همسایه داشتیم که از همون بچگی با همدیگه میرفتیم مدرسه، زمان دانشگاه بین ما فاصله افتاد اما بازم هنوز با هم رفیق بودیم.
سلام میخاستم بلایی که یه خواب سرمون آورد رو براتون تعریف کنم😔، من باردارم ، مادر بزرگم ۴۰ سال پیش فوت شده، و من اصلا ندیدمش،یه شب توخواب....
https://eitaa.com/joinchat/3078488073C188d7a5343