عاشقانه ی جذاااب و هیجان انگیز😍😜
قبل از اینکه خیلی دور بشه صداش زدم
_حسام ؟
برگشت و منتظر نگاهم کرد ... با خجالت سرم رو انداختم پایین و گفتم :
_من ... برای همه برادری هایی که این چند وقته در حقم کردی واقعا ازت ممنونم ... حتما جبرانش میکنم
با نگاه نافذش گفت :
_همیشه دوست داشتم که یه خواهر داشته باشم و براش برادری کنم .... اما ندارم متاسفانه !
این کارا هم لطف نبود ... وظیفه بود دختر دایی
دوباره به راهش ادامه داد ... نتونستم معنی حرفش و نگاهش رو بفهمم ! اینکه گفت خواهری نداره و وظیفش بوده
یعنی چی ؟!
اون روزم تموم شد ولی فکر و خیال من تا شب قبل از خواب هم تمومی نداشت ... حرفهای حسام و پیشنهادش
https://eitaa.com/joinchat/2048065560C46aba2644d
بعد از کلی موش و گربه بازی و پنهان کردن احساسشون❤️❤️
بالاخره با یه اتفاق خیلیییی عجیب به وصال هم میرسن و.......😁