پیامش میآید: * بذار یه چیزی رو چک کنم. بعد بیا به اتاقم. *
بروم به اتاقش؟ بعد از دو روز فراق؟ آن هم با فهمیدن یک حقیقت شرمآور؟ چطوری به صورتش زل بزنم؟ با عذاب وجدان روی تخت خواب میافتم... نمیدانم چقدر میگذرد.. ده دقیقه یا ده سال! پیام میدهد: * منتظرتم. عجله کن... * زانوهایم ضعف میرود. یک دلم دنبال پرکشیدن است و دل دیگرم خجالت میکشد. شالم را برمیدارم و مقابل آینه دور سرم میپیچم... چشمهای خیسم را پاک میکنم و به دختر غمگین توی آینه میگویم : تو نمیدونستی و این باعث گناهت نمیشه... اما همان موقع یاد حرفهای توی باغ میافتم و دل پیچههایم شروع میشود...
https://eitaa.com/joinchat/453312565Cad8008b0ac