. ❗️ طلبه ای به نام شیخ علی در نجف می زیست که ازدواج نکرده بود و می‌گفت حالا که می‌خواهم ازدواج کنم حورالعین می‌خواهم! وی چند مدت در حرم امیرالمؤمنین (ع) به حضرت علی (ع) شد و از حضرت حوریه در خواست کرد و بعد که در نجف مظنون به جنون شده بود به کربلا مشرف گردید و در حرم سید الشهداء و حضرت ابولافضل (ع) از آن دو برگوار طلب حوریه نمود. اما بعد از مدتی این قضایا را رها کرده به نجف و کلاً از آن تمنا دست برداشته و فقط به درس می‌پردازد. یک شب که از زیارت حضرت امیر (ع) برمی گشته می‌بیند در وسط صحن خانمی نشسته است. وقتی از کنار آن رد می‌شود، آن زن برمی خیزد و به او می‌گوید: من در اینجا هیچ کس را ندارم. و ، شما باید مرا با خود ببرید. شیخ علی می‌گوید:امکان ندارد چرا که من مردی وعزب هستم وشمازن جوانی هستی وبدتر از ان که من در مدرسه ساکنم ان دنبال شیخ علی راه افتاد اصرار می‌کند که حتماً مرا ...... ادامه داستان👇👇👇 eitaa.com/joinchat/1918304256Cc99eb2aa0b