✍خاطرات ننه سکینه مادر سردار شهید علی شفیعی قسمت هفتم
🔹ما را گذاشت رو کولش بردکم...
🔸رفتم گفت: مادر نگاه کن اینجا زیارت کن...
🟠نمازت بخون ، برا مردم دعا کن همه کارات تموم شد بیا اینجا من نشستم...
🔹دوباره به راه شو بریم، ما نمازی خوندیم دعایی کردیم همه کارامون تموم شد...
♦️گفت: بیا مادر، حالا تو عالم خواب
🔸اومدم گفت:اومدی مادر گفتم :ها
🔹گفت: بشین رو کولم ،نشستم رو کولش آوردم به سرم رسوند...
🔸گفتم: مادر تو از صبح گشنه بودی بیایه لقمه نونی بخور او وقت برو گفت: نه سه نفر موکلمن در خونه واستیدن میبا برم...
♦️از صدا خداحافظی این یه دفعه بیدار شدم...