••📚🔗
[
#داستان]
قسمت هجدهم 🌾
بچه های زیادی برا جواب دادند داوطلب شــده بودن. دیگه همه باورشــون شده بود میتونن راحت حرف بزنن.😅
نفر سوم که معلوم شــد، اســمش رو روی تخته ســیاه نوشــتم. وایســاده بود و پنجههــای دوتــا دســتش رو روی نیمکت گذاشــته بود.👌
لحنش، یه مقدار به شــوخی میزد؛ ولی حرفش جدی بود، راستش من هم نماز میخونم، هم روزه میگیرم؛ اما از دینی که توش شادی نیســت خســتهم. 😞
چــرا مــا وقتــی میخوایــم دینــدار باشــیم،باید
شادی روبذاریم کنار؟ مگه شادی کردن گناهه؟تا این رو گفت همه ی بچه هــا بــراش کــف زدن.👏
صبر کــردم تا تشویق بچه ها تموم شه.قشنگ معلوم بود که بچه ها از اظهار نظر نفر اول تا همین حالا دوســت داشــتن کف بزنن؛ ولی ملاحظۀ من رو میکردن؛ به قدری این حرف به دلشون نشسته بود که دیگه نتونســتن طاقت بیارن و اینطوری وا کنش نشون دادن.😂
♡کـانـالــ ترکــ♡ـ گناه ( رهاشو )
@Rahasho @Rahasho
❤️برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼