📝 #داستانک
تکیه داده بود به خاکریز و به تاریکی نخلستانها خیره شده بود. خبری از روشنایی مهتاب نبود. گفتم:«مگه دست خودته که قبول نکنی؟» لبخند زد و گفت:«حاجی اگه با شرطم کنار نمیای منو معاف کن» فانوس را از قلاب تیرک آویزان کردم و گفتم:«آخه این چه شرطیه پسرجون؟ یعنی چی که هر سه شنبه تا غروب چهارشنبه کاری بهت نداشته باشم؟» تکیهاش را از خاکریز برداشت و گفت:«شما از من خواستی معاون گردان بشم، منم از شما یه چیز خواستم. به نظر من که منصفانه است» خواست برود که بازویش را گرفتم و گفتم:«حداقل بگو چرا» سرجایش ایستاد و نگاهم کرد. بعد از چند لحظه مکث گفت:«میرم جمکران» این را که گفت زدم زیرخنده. خودش هم خندهاش گرفت. گفتم:«نه جدای از شوخی، اون یه روز رو چیکار میکنی؟» با تهماندههای لبخند روی صورتش بهم خیره شد و گفت:«شوخی نکردم حاجی. میرم جمکران» چهرهاش جدی شده بود. آنقدر شگفتزده شده بودم که نتوانستم حرفی بزنم.
یکبار بالاخره همراهش رفتم. از دارخوئین تا جمکران نهصد کیلومتر راه بود. به مسجد که رسیدیم داشتم از شدت خستگی از حال میرفتم. محمدرضا اما بیفوت وقت شروعکرد به خواندن نماز امام زمان. من به یکی از ستونهای مسجد تکیه دادم تا چرت بزنم. هنوز پلکهایم گرم نشده بود که صدایم کرد و گفت:«برویم!» گفتم:«کجا؟» گفت:«دارخوئین دیگه! باید زود برگردیم!» باورم نمیشد. با بدخلقی از جا بلند شدم و تا خود اتوبوس به جانش غر زدم اما هیچی نگفت. وسطهای راه که بیدار شدم آب بخورم دیدم صورتش را چسبانده به شیشه اتوبوس و دارد اشک میریزد. هنوز هیچینشده دلتنگ شده بود. شانهاش را فشار دادم و گفتم:«سختت نیست این همه رفتن و اومدن؟» گفت:«سختتر از اون دفعهای نیست که تا جمکران چهاردهتا ماشین عوض کردم!»
پی نوشت:
شهید محمدرضا تورجیزاده در پنجم اردیبهشت 1366 در ارتفاعات شهر بانه به شهادت رسید.
@Ravie_1370