🔶 متن خاطره شهید سید مجتبی صائبینیا
🕊🌷در یک عملیات دوستش به شهادت رسید و ساعتش را به سید مجتبی داده بود تا آن را به خانواده اش بدهد و نمی دانست این کار را چگونه انجام دهد از شرم سرش را پایین انداخته بود و ساعت را به خانواده اش داد از شرم اینکه او شهید نشده و دوستش آسمانی شده بود.
💚 یک روز با موتور برادرش برای کاری به بیرون از خانه رفته بود که هوا تاریک می شود و چراغ نبود که جایی را ببیند و یک تپه ماسه را ندیده بود و با موتور برخورد کرد و پیشانیش پاره شد و بدون اینکه کسی را بگوید به برادرش گفت و او را به بیمارستان برد و پانسمان کردن و به خاطر اینکه مادر متوجه زخم سرش نشود یک کلاه بر سر گذاشته بود ولی مادرش متوجه و ناراحت شد.
🕊🌷بار آخری که به جبهه اعزام شده بود به برادر بزرگش گفت: داداش می تونی من را با موتورت نزدیک اتوبوس ببری و داداش قبول کرد و سوار شدن و راه افتادن وقتی از موتور پیاده شد یک قدم بر می داشت و به صورت برادر نگاه می کرد این کار را چند بار تکرار کرد که برادر به او گفت: سید مجتبی چیه؟ چیزی جا گذاشتی؟ گفت: نه داداش می خوام فقط ببینمت. با این حرف برادر نگرانش شد. سوار اتوبوس شد و رفت.
«
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋