رستمعلي آرام مي لرزيد. داشت قلبم مي تركيد، بعد هاي هاي زدم زير گريه. هنوز ده ثانيه نگذشته بود كه انگار يك نداي دروني مرا به طرف كوله پشتي ام برد. توي آن وضع كه وسط نيستي قرار گرفته ام، تمام من در هيبت رستمعلي فرو رفته، دوربين عكاسي را از كوله بيرون كشيدم. رستمعلي هنوز نفس مي كشيد. يكي از بچه ها روسرش زل زده بود، مات و محو نگاه مي كرد. من يك عكس زنده از رستمعلي گرفتم. هنوز زنده بود. قلبش تندتند مي زد. عكس را كه انداختم، نشستم روي سرش. دهنش باز مانده است و نفس نمي كشد. " به همين سادگي شهيد شد " همه آن روزها كه خيلي هم زياد نبود، پتو را انداختم روي پيكرش. ناگهان از توي كانال صدائي شنيدم. داد مي زد. رستمعلي. رستمعلي. رستمعلي نامه داري... فرمانده نامه را باز مي كنه، نامه از طرف همسرش بود كه نوشته: رستمعلي جان، امروز تو پدر شدي، من هول شدم، سلام، واي نمي داني چقده قشنگه، بابا ابوالقاسم، نام پسرت رو گذاشته مهدي. بخدا عين خودته. كشيده و سبزه و ناز، مياي؟ بايد بياي. شنيدم عمليات شده، راديو گفت: فاو گرفتين، اين فاو چي هست؟ چي داره كه ولت نمي كنه؟ مهدي بهانه باباش و مي گيره، تو روجان مهدي بيا، دلم بد جوري تنگ شده. يه تكه پا بيا، بعد برو... جنگ كه فرار نمي كنه، ناسلامتي بابا شدي ها، چند روز پيش از جهادسازندگي آمده بودند پي ات. يه اخطاريه دستشان بود. زدم زير خنده ميخوان اخراجت كنند. مگه نگفتي شان كه جبهه ائي، ننه ات راه برا مهدي رو مي بوسه، همه سلام دارند. زود ميائي، منتظرتم خيلي... باشه. دوستت دارم ══🕊🌸🕊══♥️════ 🆔️ @RazeParvazAflakian ══🕊🌸🕊══♥️════