🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 " 🌱 * به روایت نیما * زل زده بودم به آبشاری که از بالای کوه تا زیر پل میومد و من روی پل بودم و به قشنگیای اینجا نگاه می کردم .دستی روی شونم حس کردم برگشتم دیدم محسنِ .. لبخندی زدم که گفت : به به می بینم آقای نیما محو و تماشای این مکان زیبا شده با خنده گفتم : _ بله دیگه مگه میشه تو ما را جای بد بیاری ؟ محسن _ هعی مگه تو قدر بدونی ،بقیه این جور نیستن _ چرا ؟ کسی چیزی گفته ؟ محسن _ چی بگم والا ... این سامیار از وقتی اومدیم همش اخم کرده و غر میزنه _ ولش کن داداش اون کلا یه جا دیگه سیر میکنه ادامه دادم : _ ولی خداییش این جا را از کجا پیدا کردی ‌؟ دوست دارم برم بالای کوه ... محسن شروع کرد به خندیدن...😄 محسن _ حالا صبر کن دلیل اینجا اومدنمون را بگم بعد برو ... تازه این جارا .. صدایی از پشت سر اومد که محسن نتونست ادامه صحبتش را بگه ، برگشتیم سمت صدا .. فرشته _ به به میبینم پسرخاله وپسر دایی خوب گرم صحبتن ! منصوره _ سلام _ سلام محسن _ بله دیگه دختر عمه چه میشه کرد بهش نگاه میکردم ولی اون سرش پایین بود و یه دفعه گفت : منصوره _ فرشته جان بیا بریم اون سمت بشینیم فرشته _ باشه ، بریم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 عشقم به تو با هزاران دلیل بود از گوشه چشمم دیدمت دلایلم آشکار بود ظاهرت بیان باطنت هست من.. عاشق سیرت پاکت گشتم که دگر گون شدم نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷