🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁" 🌱 اما وقتی به حیاط رسیدم ..دیدم کسی در حیاط هست، سرم پایین بود اما از کفشاش معلوم بود مردِ برگشتم برم که گفت : _ دختر دایی شمایید ؟ این که نیماست ... به ناچار برگشتم سمتش.. _ بله دیدم چیزی نمیگه و هنوز وایستاده یکم سرم را بالا گرفتم که یه لحظه دیدم مات و مبهوت داره منو نگاه میکنه ولی سریع سرش را پایین انداخت و از کنارم رد شد و منم سریع رفتم سمت سرویس اما قبل از وارد شدنم نگاش کردم هنوز وایستاده بود پشت در ،اما تو نمیرفت ... * به روایت نیما * میخواستم خونه ی مامان جان برم که دیدم زشته ، یه دفعه صدای دایی ها را شنیدم که داشتن پایین میومدن .. دایی محمد _ نیما جان داخل نرفتی ؟ _ نه دایی منتظر بودم شما بیاین با هم بریم دایی محمد _ کار خوبی کردی پسر ....بیا بریم .....یاالله یاالله همه داخل شدیم و بعد تبریک گفتن به محسن و زینب خانم یه جا نشستیم ....کم کم همه مشغول صحبت شدن ولی من تو فکر بودم نمیدونستم چرا وقتی به منصوره فکر میکنم قلبم به تپش میفته....میدونستم به عنوان یه دانشجوی تجربی تیزهوشان سال آخری که این ضربان قلب ربطی به چیزی ندارد ومعناش فقط یک چیز هست اونم ....عشق ..است . درسته من عاشق شده بودم از همان روز اول که میخواستم کشفش کنم و با راه جدیدش آشنا بشم ...یاد چند هفته پیش افتادم... جمعه بود .. و قرار بود به خونه ی مامان جان بریم ولی به جای عصر از صبح رفتیم در کمال تعجب منصوره هم بود ولی دایی و بقیه نبودن و اون تنها اومده بود .. ظهر شد کسی درخونه را زد ..از اونجایی که آیفون خراب بود من رفتم در را باز کردم .. دیدم یه دختر بچه ی ناز هست که لباس های معمولی ای تنش بود .. _ سلام عزیزم خوبی ؟جانم کاری داشتی ؟ _ سلام عمو میشه بگید خاله منصوره بیاد ؟ _ خاله منصوره ؟ _ بله _ باشه .. میای تو ؟ _ نه ممنونم همینجا هستم برگشتم دیدم منصوره داره میاد تو حیاط .. منصوره _ ببخشید میشه بگید کی هست ؟ _ یه دختربچه هست، با شما کار داره . منصوره _ اها ..ممنون 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 تو را دوست دارم و این دوست داشتن حقیقتی هست که مرا ، به زندگی دلبسته می کند ✨شاملو ✨ نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷