#خاطره در اینجا می‌خواهم برایتان خاطره‌ای از مهران بگویم. سال چهارم دبیرستان بود. #نیمه_شعبان هر روز صبح غسل می‌کرد، #وضو می‌گرفت و با دوچرخه‌اش مسیر طولانی از خانه تا #مزار_شهدا را #رکاب می‌زد. تا #عید_فطر کارش همین بود. می‌رفت تا در کنار گلزار شهدای گمنام #دعای_عهد را بخواند. مریض هم شد. اما خیلی مصر بود که برود من هم گفتم برو مهران جان، امام زمان(عج) ما غریبند. من نیت کرده بودم که شماها #سرباز_امام_زمان(عج) باشید. من همیشه می‌گویم و گفته‌ام پسرهایم قبل از هر چیزی بسیجی هستند و این از همه چیز برایم مهم‌تر است. من قبل از اینکه به همه بگویم مهران #افسر است، می‌گویم مهران یک #بسیجی_افسر است. یا وقتی می‌خواهم بگویم مسعود مهندس است ابتدا می‌گویم مسعود یک #بسیجی_مهندس است. من افتخار می‌کنم که بچه‌ها بسیجی هستند. همه آنها را #نذر خانم #حضرت_زهرا(س) کرده‌ام. افتخار می‌کنم بچه‌هایم از #بسیجیان_مخلص هستند. #بسیجی #بسیج #هفته_بسیج http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4