✨ 🌹قسمت پنجاه وچهار 🚗بالاخره با ترافیک تهران تا برسم خون حاجی اینا یکی، دوساعتی طول کشید. مامان بابای رضا خیلی مهربون بودن انگار خونه ی خودمم راحت بودم، مامان و باباش بعداز یه ساعت رفتن تو حیاط کباب بزنن. 🍇رضا داشت انگور میخورد، یهو بهش گفتم : 🙈بامن ازدواج میکنی؟ انگور پرید گلوش رفتم براش آب آوردم. گونه هاش مثل دخترا قرمز شده بود سرش انداخت پایین هیچ حرفی نمیزد. گفتم : چیه من دوست دارم همسرم جانباز باشه خب ازت خوشم اومده 😁 هیچی نگفت تا عصر اصلا بهم نگاه نمیکرد و سرش پایین بود. 💝آره من چندماه بود عاشق رضا بودم. فرداش رضا زنگ زد خونمون، بابام که حرفاش شنید 😥داد و فریاد راه انداخت بهم گفت از خونه برو از ارث محرومم کرد. ادامه دارد... 🕊🌸 رفیق شهیدم 🆔 @Refighe_Shahidam313 ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄