*
#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
#پارت_سی_ام
طلسم عشق
بیست و شش روز بعد از مجروحیت علے، بالاخره تونستم برگردم ...
دل توے دلم نبود ...
توی این مدت، تلفنے احوالش رو مے پرسیدم ...
اما تماس ها به سختے برقرار مے شد ... کیفیت صداے بد ... و کوتاه ...
برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ...
علے حالش خیلے بهتر شده بود ...
اما خشم نگاه زینب رو نمے شد ڪنترل کرد ...
به شدت از نبود من ڪنار پدرش ناراحت بود ...
- فقط وقتے مے خواے بابا رو سوراخ سوراخ ڪنے و روش تمرین ڪنے، میاے ...
اما وقتے باید ازش مراقبت کنے نیستے ...
خودش شده بود پرستار علے ... نمے گذاشت حتے به علے نزدیڪ بشم ...
چند روز طول ڪشید تا باهام حرف بزنه ...
تازه اونم از این مدل جملات ... همونم با وساطت علے بود ...
خیلی لجم گرفت ... آخر به روے علے آوردم ...
- تو چطور این بچه رو طلسم کردے؟ ...
من نگهش داشتم... تنهایے بزرگش ڪردم ...
ناله هاے بابا، باباش رو تحمل ڪردم ...
باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا مے ڪنه ...
و علے باز هم خندید ... اعتراض احمقانه اے بود ...
وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علے شده بودم ...
@omid_aramesh114