🔰خلاصه ی کتاب پا برهنه در وادی مقدس ( زندگی و خاطرات شهید سید حمید میرافضلی ) 💠 قسمت هجدهم ( حمید و همت ) 🔷 کار حسابي سخت شده بود. آخرين مراحل عمليات خيبر بود. دشمن با كمك گارد رياست جمهوري آمده بود كه كار را در محور طلائيه يك سره كند. عمليات خيبر به مرحله ي حساسي رسيد. روز هفدهم اسفند بود و چهارده روز از نبرد نابرابر ما مي گذشت. همه درگير كار در سنگر فرماندهي لشكر ۴۱ ثارالله بوديم. يك باره همه ي نگاه ها به سمت ورودي سنگر چرخيد! همه با تعجب نگاه مي كردند. سكوت عجيبي در جمع ما ايجاد شد. حاج همّت بود که در ورودي سنگر ايستاده بود. خسته به نظر مي رسيد. اما فرصتي براي استراحت نداشت. خاک و اشکِ روي گونه هايش به هم آميخته بود. تعجب كرديم. الان بايد بچه هاي لشكر ۲۷ را در محور مجاور ما فرماندهي كند. حاج همت اينجا چه مي كند!؟ همان طور که ايستاده بود رو کرد به حاج قاسم سليماني و گفت: حاجي يه گروهان نيرو مي خوام... تا چند روز پيش، حاج همّت يک لشکر نيرو را هدايت مي کرد؛ اّما حالا آن قدر تنها شده بود که.. ادامه دارد ... با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی ) 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi