خلاصه ی کتاب پا برهنه در وادی مقدس
( زندگی و خاطرات شهید سید حمید میرافضلی )
قسمت نوزدهم ( ادامه قسمت قبل )
حاج قاسم نگاهي به اطرافش كرد. به سيد حميد اشاره کرد و گفت: همراه حاجي برود به مقرّ يکي از گردان هاي لشکر ثارالله که توي جزيره ي مجنون هستند. هرچند تا نيرو که مي خواد به حاج همت بده. آن روز مقر فرماندهي لشکر ثارالله در سمت راست جاده، وسط جزيره ي جنوبي، نزديک کارخانه ي نمک و نزديک خط بود. حاج قاسم هم آنجا بود و خط را فرماندهي مي کرد. آتش دشمن هم ديوانه وار روي سر ما مي ريخت. حاج همت خداحافظي کرد و رفت به طرف موتورش. سيد حميد هم با پاي برهنه دنبالش راه افتاد تا به موتور برسد. آن ها مي خواستند بروند سمت چپ جزيره ي مجنون که حاج همت و بچه هايش آنجا بودند. قرار شد من كه هم همراه حاج همت و سيد حميد بروم تا خط را ببينم و تحويل بگيريم و شب هم شناسايي داشته باشيم. حاج همت و سيد از حاج قاسم خداحافظي کردند. قبل از اينکه سوار موتور شوند من به سيد گفتم: بگذار من ترک موتور حاج همت بنشينم! سيد گفت: پس من!؟ گفتم: تو با موتور من بيا! لبخند زد و قبول کرد. البته حالا مي فهمم که لبخندش معناي خاصي داشت! من رفتم سوار موتور حاج همت شدم. آماده ي رفتن بوديم که حاج قاسم من را صدا زد و گفت کارت دارم. از موتور آمدم پايين و رفتم طرف حاج قاسم. او حرفش را زد. برگشتم ديدم كه سيد حميد باز رفته نشسته ترک موتور حاج همت. آتش آن قدر زياد و فرصت کم بود که معطلي معنا نداشت. پيش خودم گفتم كه حتمًا سيد فکر کرده کارم زياد طول مي کشد و رفته سوار شده که بروند سر قرارشان.
ادامه دارد ...
با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی )
امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم