♦️♦️بعد از خشکسالی تو روستا اومدیم به شهر اقبالیه(از توابع قزوین) با فروش گاو و گوسفندمون تونستیم یه خونه‌ی نقلی بگیریم. ♦️♦️سال ۷۶ بچه‌ها دو دسته شدن یک دسته که به مدرسه میرفتن صغری زکریا یحیی زینب و دسته‌ی دوم که کوچیکتر بودن مرتضی مجتبی زهرا ♦️♦️پاییز و زمیتون اون سال خیلی سرد بود و ما پول کافی برای اینکه هر هفت نفرشان کاپشن و کلاه بگیریم نداشتیم اول برای کوچکترها خریدیم و ماه بعد برای بزرگ‌ترها ♦️♦️یه روز گفت:مدیر مدرسمون میگه به مادرت بگو حتما بیاد مدرسه رفتم مدرسه مدیرشون گفت: سه روزه سر صف به تذکر میدیم هوا سرده ، فردا داری میای کاپشن بپوش و کلاه بگذار. ♦️♦️با تعجب گفتم: حتی یک کلمه هم به ما چیزی نگفت. وقتی ازش سوال کردم ، گفت: ترسیدم چیزی رو از شما بخوام که نتونید بخرید😔 ♦️♦️از همونجا رفتم بازار ، انگشتر نامزدیم رو فروختم و برای کاپشن و کلاه خریدم. @Revayate_ravi