❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحـدادیـان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلـب تــهــران اربـااربـا ڪردن❣
🎬 قسمت: 6⃣
#بـهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹مهدی بعد از یکی دو روز پیداش شد.خوشحال و خندان.با انگشت اشاره یقهاش رو داد پایین.سیر زیر گلوش رو بوسید.اسم بچه رو هم خودش پیشنهاد داد:متبرک بهنام
#مجتبی
🥀🌹مهدی به آرزوش رسیدهبود و بعد از مدتها قبول کردن که بره جبهه.مجتبی روی پام خواب بود.آروم و بیصدا وسایلش رو گذاشت داخل ساک.پاورچینپاورچین اومد طرفم.دولا شد.مجتبی رو بوسید.سرش رو نزدیک صورتم آورد و یواش گفت: (مجتبی رو سپردم به تو و تورو سپردم به خدا)
مجتبی رو آروم خوابوندم.روی زمین.میدونستم اگه بیدار بشه و بو ببره ، پدرش راهی سفر هست ، بهونه میگیره.رفت که یه ماه برگرده برای تولد مجتبی.مطمئن بودم که زیر قولش نمیزنه.
🥀🌹تا پونزده روز هیچ خبری از مهدی نداشتیم ، نه تلفنی،نه نامهای،نه پیغامی.بعد از مدتها وقتی زنگ زد.انگار دنیا رو به من دادهبودن.تو همون فرصت کوتاهی که بقیه مدام غر میزند ، که آقا تلگرافی،آقا زود باش.خیلی شوخی کرد و من رو خندوند.آخر هم باز تکرار کرد که سر ماه برمیگرده.با قطع شدن تلفن انگار راه نفس کشیدنم قطع شد.
🥀🌹بیحوصله شدهبودم و پکر.دل و دماغ قاطی شدن با جمع رو نداشتم.دلسوزیها تبدیل شدهبود به نقونوق . با پوزخندهای گاهوبیگاهشون من رو اذیت میکردن.
یه روز برادرم اومد و گفت: مجتبی چه گناهی کرده.پاشو با بقیهی بچهها ببریمش بیرون.بچههای قدونیمقد رو سوار مینیبوسش کرد و جلوی پارک پیاده کرد.مجتبی رو بوسیدم و سپردم به خواهرم ، خودم حوصله نداشتم و داخل مینیبوس موندم.آفتاب خردادماه ،تو مینیبوس نزدیک بود بپزم.پنجره رو باز کردم و آب پاشیدم روی صورتم.سرم رو تکیه دادم به صندلی.چشمم روی هم رفت.
@Revayate_ravi