🥀🌹 من هم برای اینکه وارد دعوا نشم.توپ رو انداختم تو زمین داماد.(خُب دوماد از این قرتی بازیها خوشش نمیاد)رفتن ضبط صوت آوردن ، تا روشن کردن ، سروکلهی مهدی پیدا شد.کاردش میزدی ، خونش در نمیومد.وسط حیاط دادوهوار راه انداخت که من دست عروس رو میگیرم و میبرم .شما اینجا هر فسق و فجوری که دوست دارید انجام بدید.دخترها با لبولوچهی آویزون ضبط رو جمع کردن و بردن تو آشپزخونه.
🥀🌹موقع رفتن با لباس عروس رفتم توی حیاط.مهدی خیلی خجالتی گفت: یه چیز بگم؟؟گفتم: بگو!!!!!
گفت: ماشین عروسمون صندلی نداره.باید بری کف ماشین بشینی!!!!
یعنیچی؟؟
تعمیرکار بدقولی کرد!!"
پس چطور رانندگی میکنی؟؟!!
صندلی راننده هست ولی بقیهی صندلیها ......برای اینکه راحت باشی کفش رو موکت کردم.مثل خریدارها نگاه انداختم به سرتاپای ماشین.به جای گل دورتادورش جای بتونه بود.خندیدم.با اعتماد کامل نشستم کف ماشین عروس.چهارزانو با لباس عروس.
شرط کردهبود کسی حق نداره پستسر ماشین راه بیفته و بوقبوق کنه.
🥀🌹فقط اسمش بود عروس شدهبودم.دامادی در کار نبود.از فردای عروسی با لباس سپاه رفت ، قم.سال اول زندگیمون یه پاش تهران بود ، یه پاش قم.تو تیم حفاظت آقای اژهای،صانعی،جوادیآملی،اردبیلی و هاشمیرفسنجانی خدمت میکرد.هفته تموم میشد و اگه مهدی دوسه روز به خونه سر میزد من جشن میگرفتم.همهی نبودنهایش به کنار،با تهدید خونوادههای پاسدار زندگیم شدهبود نورعلینور.
هر روز خبر میآوردن زن فلان پاسدار رو دزدیدند،بچهی فلان پاسدار رو بردن.مهدی مدام توی گوشم میخوند که در رو به روی کسی باز نکنم.من هم طعم تلخ تنهاییهام رو با کتاب شیرین میکردم.
🥀🌹زمستون ۶۲ باردار بودم.ماههای آخر موعد زایمانم بود ،خودم رو رسوندم بیمارستان.بستری شدم.رفتم اتاق عمل، بچه بهدنیا اومد.هیچکس نیومد بالای سرم.اصلا کسی خبر نداشت.تلفن نداشتن.چطور باید بهشون اطلاع میدادم.مرخص شدم ولی کسی نیومد به دنبالم.تازه پا گذاشتهبودم تو نوزدهسالگی.
خدا فریدهخانم ، خواهر آقا مهدی رو از غیب رسوند.پرستار بود اومدهبود برای کاری سر بزنه ، من رو اونجا دید.گفت: خودم میبرمت.بچه بغل اومدم لب خیابون، زیر تیغ آفتاب تیرماه.میبوییدمش.با پر چادر تندتند بادش میزدم.علف زیر پام سبز شد تا تاکسی گرفتیم.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi