🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣
#قلبم_برای_تو
✍قسمت ۲۳ و ۲۴
راستیتش از بچگی یه مشکل قلبی داشتم ولی با قرص و دارو که میخوردم حل شده بود و خیلی وقت بود دکتر نرفت.
یه روز که بیرون رفته بودیم آقا میلاد گفت:
_نظرتون چیه امروز ناهار بریم جیگر بزنیم؟!
که معصومه سریع گفت:
_واییی من عاشق جیگرم مریم جون نظر تو چیه؟!
نمیدونستم چی بگم...ولی قبول کردم.
رفتیم تو جیگرکی و یهو دیدم آقا میلاد 30 سیخ جیگر سفارش داد.
_چه خبره آقا میلاد؟
+آخه جیگر با یکی دو سیخ که معلوم نمیشه. بخورین مطمئنم بازم میخواین... جیگرهای اینجا حرف نداره.
بعد چند دیقه جیگرها رو آوردن و شروع به خوردن کردیم...آقا میلاد و معصومه تند تند میخوردن و من به زور سه سیخ رو خوردم...
که معصومه گفت:
_فک کنم دوست نداریا مریم جون؟!
+چرااا اتفاقا...خوشمزست..ولی خب همین سه سیخ بسه
_احساس میکردم سرم گیج میره...بی قرار بودم و رو پیشونیم عرق سردی نشسته بود...
اونشب تموم شد و اومدم خونه...
تا صبح نمیتونستم بخوابم...که موقع نماز صبح منتظر موندم نماز مامانم تموم بشه و صداش کردم...
-مامان...مامان...
_جانم عزیزم؟!چرا رنگ و روت پریده؟! خواب بد دیدی؟!
-نه...نه...قلبم
_یا اباالفضل...قلبت درد میکنه؟!
-اره....
دیگه نفهمیدم چجور شد و چی گذشت...
فقط چشم باز کردم دیدم رو تخت بیمارستانم و بهم کلی دستگاه وصله و مامانم کنارم نشسته.
_مامان چی شده؟!من کجام؟!
+سلام دخترم... هیچی.. نترس... بیمارستانیم... ازت ازمایش و اکو گرفتن و منتظریم جوابش بیاد...چیزی نیست.
_احساس میکنم قلبم داره کنده میشه از جا...
+نترس دخترم...خوب میشی...
_امروز کلاس داشتم...به زهرا بگین به استاد بگه...
+نگران نباش.. هم به زهرا هم به آقا میلاد خبر دادم...
_به میلاد دیگه چرا؟!
+ناسلامتی شریک زندگیت قراره بشه ها...
_اخه بیخودی الان نگران میشن...
🍃از زبان سهیل:🍃
دیروز دیده بودم که دوستش تا محل ثبتنام اومد ولی با دیدن من با اینکه مسئول ثبتنام خانمها فرق داره وارد نشد...
امروز هم هرچی منتظر موندم نیومدن.
فک کنم به خاطر منه...خواستم برم جلو و بگم که اگه به خاطر من میخواین راهیان نیاین من نمیام تا شما برین...دلم نمیخواد به خاطر من دو نفر از شهدا دور بشن...
نزدیک ظهر رفتم جلو کلاسشون...
در کلاس باز شد و استادشون بیرون اومد...بازم از اون خبری نبود...دیدم دوستش با عجله از کلاس بیرون اومد و به سمت پله ها رفت.