🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدسیهشت
آنیتا مانند کوره ای از آتیش قرمز شده بود و از چشمانش مشخص بود عصبی شده
به بهانه شستن دست هایم به سراغ معصومه خانم میروم با یاالله وارد آشپزخانه میشوم که به احترام من میاستد
_خوبید؟
سرش را تکان میدهد و الحمدالله ای زمزمه میکند
مشغول شستن ظرف های اضافه میشود که صدایش میزنم
_معصومه خانم
+بله مادر؟
_شماره کارتتون رو بدید من یه مبلغی واریز کنم به حسابتون
لبخند خجولی میزند و باصدای ضعیفی می گوید:
نه پسرم دفعه های قبل هم حسابی بهت زحمت دادم نیاز نیست
_چرا فکر کن منم جای پسر..
با آمدن آنیتا حرفم را قطع میکنم
نگاهی به من و معصومه میاندازد و با تاسف سرش را تکان میدهد
آنیتا:اختلاف سنیتون زیاده معصومه این به زنش وفاداره مورد مناسبی نیست
پوزخندی روی لبش معصومه را دلخور میکند نگاه کوتاهی به او میاندازد و می گوید:
خانم جان نیازی به طعنه نیست آقا مهدی جای پسرمه
با ناراحتی آشپزخانه را ترک میکند که روبه آنیتا می گویم
_خیالت راحت شد؟تو با من مشکل داری به پیرزن بیچاره چکار داشتی؟
+من خوب اونو میشناسم دلت براش نسوزه
_حرف دهنتو بفهم آنیتا،جای مادرته احترام بزرگتر بودنشو حداقل نگهدار
+حالا لازم نیست به من درس اخلاق بدی
_درس اخلاق نمیدم دارم چیزی رو بهت یادآوری میکنم که نداری یه چیزی به نام فهم و شعور
آنیتا را ترک میکنم و سرجای ام مینشینم نگاهی به ساعت میاندازم
دیر شده بود امشب قرار بود به بیمارستان بروم و به ریحانه سری بزنم
آنیتا کنارم مینشیند
+دلم براش میسوزه
منظورش را نمیفهمیدم که ادامه میدهد
+اون زن بیچاره که به خاطر کارهای تو الان روی تخت بیمارستانه
بی تفاوت سکوت میکنم
+خیلی بی خیالی نکنه کس دیگه ای رو زیر نظر داری؟
با عصبانیت بلند میشوم
_من دارم میرم بیمارستان بابت امشب هم ممنون خداحافظتون
عمو محمود میاستد و با لحن مهربانی می گوید
+کجا آقا مهدی تازه اومدید
_دست شما درد نکنه اما من کار دارم با اجازه
عمه هم مانند رستا نگاهش به من پر از تنفر بود این که دلش میخواست من دامادش باشم تقصیر من نبود
به هرحال جز کینه و دشمنی چیزی برای من نداشت
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn