◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💥یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💥
#رمان_سـربـاز
#قسمت_هشتادوچهارم
پویان متوجه منظورش شد.
-بسیار خب،هرطور شما راحتین..در هر صورت خیلی ازتون ممنونم.
خداحافظی کردن و رفت.
تو جلسه بله برون قرار شد،
دو هفته بعد عقد رسمی تو محضر انجام بشه و دو ماه بعد مراسم عروسی بگیرن.
روز عقد،هم فاطمه بود،هم افشین.
پویان و مریم کنار هم نشسته بودن.یه طرف پارچه ای که روی سر عروس و داماد میگیرن،خواهر مریم گرفته بود و طرف دیگه شو فاطمه.پویان به افشین نگاه کرد.افشین با لبخند نگاهش میکرد. لبخند زد و تو دلش از خدا خواست افشین و فاطمه هم زودتر ازدواج کنن.
بعد از مراسم حلقه ها،فاطمه هم هدیه شو داد.یه جعبه زیبا به پویان داد و گفت:
_قابلی نداره،بازش کنید.
پویان جعبه رو جلوی مریم گرفت،
و باز کرد.دو تا انگشتر عقیق زیبا و شبیه هم که یکی مردانه و یکی زنانه بود. پویان و مریم لبخند زدن و از فاطمه تشکر کردن.مریم انگشتر پویان رو برداشت تا دستش کنه.پویان هم انگشتر مریم رو به دستش کرد.
برای عروسی مریم،
خانواده فاطمه هم دعوت بودن.فاطمه از صبح همراه مریم بود.امیررضا و پدر و مادرش باهم رفتن.
امیررضا گفت:
_خیلی دوست دارم داداشمو ببینم.
زهره خانوم گفت:
_داداشت کیه؟
-همونی که خواهر من براش خواهری میکنه دیگه.
حاج محمود و زهره خانوم خندیدن.
حاج مروت جلوی در ایستاده بود و به مهمان ها خوش آمد میگفت.
بعد احوالپرسی با حاج محمود و امیررضا، پویان رو صدا کرد.
پویان نزدیک رفت و گفت:
_جانم.
امیررضا با دقت نگاهش میکرد.
از اینکه داداشش اینقدر محجوب و خوب و مهربان بود،خوشش اومد.گفت:
_تبریک میگم داداش،خوش بخت باشین.
پویان،امیررضا رو نمیشناخت.از اینکه بهش گفت داداش تعجب کرد و فقط تشکر کرد.
-من امیررضا نادری هستم.
پویان با تعجب به امیررضا نگاه میکرد. آقای مروت گفت:
_ایشون برادر فاطمه خانم هستن.
پویان از اینکه حتی برادر فاطمه هم اونو داداش خودش میدونه،خوشحال شد. بغلش کرد و گفت:
_ممنون داداش جان،خیلی خوش آمدین.
امیررضا به حاج محمود اشاره کرد و گفت:
_ایشون پدرم هستن.
پویان به حاج محمود که با لبخند نگاهش میکرد،نگاه کرد....
💥ادامه دارد...
دومین اثــر از؛
بانـــومهدی_یارمنتظرقائم