🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان: راهنمای سعادت
#پارت72
یکدفعه در باز شد و یه دختر اومد داخل و خیلی با احترام گفت:
- خانوم با من بیاید آقا منتظرتونن!
با تعجب بهش خیره شدم و دنبالش راه افتادم.
نمیدونستم منظورش از آقا چیه؟!
گفتم:
- آقا کیه؟ من الان کجام؟
دختره گفت:
- شما الان توی خونهی بهروز خان هستید.
اینجا واقعاً خونه بود؟ والا بیشتر شبیه یه عمارت بزرگ بود!
وقتی گفت بهروز به یاد حرفای شهاب افتادم!
پس شهاب راست میگفت؟
سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
- خدایا چرا هر وقت از یه امتحان سربلند بیرون میام پشت سرش یه امتحان دیگه میگیری؟ خدایا من واقعا تحمل این داستانا رو ندارما!
هنوز نمیتونم باور کنم آخه چطور ممکنه مامان خارجی باشه؟
پله هارو که پایین میرفتیم پنجرهی بزرگی توی راهرو قرار داشت و بیرون خیلی واضح پیدا بود.
هوا ابری بود و بارون میبارید و من خیلی دلتنگ بودم دلتنگ کسی که به راحتی ولم کرد!
به یه اتاق رسیدیم که دختره گفت:
- بفرمایید داخل خانوم..!
نفس عمیقی کشیدم و با استرسی که کل وجودم رو فرا گرفته بود دستهی در رو گرفتم و بازش کردم.
رفتم داخل و با تعجب دور و ورم رو نگاه میکردم!
چه اتاق بزرگی بود!
محو اتاق بودم که صدایی از پشت سرم اومد و من به سمت صدا که برگشتم یه مرد بلند و هیکلی دیدم که انصافاً من در مقابل اون مثل یه کودک خردسال بودم!
چند قدم رفتم عقب..!
فکر کنم بهروز همین بود.
خندید و گفت:
- به به نیلا خانوم مشتاق دیدار!
رفتم و روی مبلی نشست و به من گفت:
- بیا بشین که خیلی حرف واسه گفتن هست.
با صدایی که میلرزید گفتم:
- نه من حرف زیادی واسه گفتن ندارم همینجا راحتم!
خندید و بعدش با صدای بلندی داد زد و گفت:
- مگه نمیگم بشین؟! همه میدونن که بهروز خان حرفش رو دوبار تکرار نمیکنه پس بشین.
با دادی که زد یه لحظه پاهام شل شد و اعتراف میکنم که خیلی ترسیدم!
رفتم جلو و نشستم.
گفت:
- ببین چون وقت زیادی نداریم پس میرم سر اصل مطلب، به زودی پدربزرگ و مادربزرگت میرسن اینجا و تو باید بگی منو و تو زن و شوهریم!
البته خیالت راحت باشه چون دروغ نمیگی و به زودی زن خودم میشی.
گفتم:
- یعنی چی؟ تو داری چی میگی؟
کدوم پدربزرگ و مادربزرگ؟
هیچوقتم همچین چیزی نمیگم!
عصبانی شد و تهدید وار گفت:
- مثل اینکه هنوز منو نمیشناسی دخترجون!
چه بخوای و چه نخوای باید قبول کنی که مادرت خارجی بوده و اونایی که الان دارن میان اینجا پدربزرگ و مادربزرگتن!
تو اینو زودتر نفهمیدی چون بچه بودی البته هنوزم بچهای..!
واقعاً وقتی مادرت با تلفن انگلیسی حرف میزد به هیچی شک نمیکردی؟
خندیدم و گفت:
- اصلا دلیل قانع کنندهای نیست چون مامانم مدرس زبان بود و این طبیعیه که با شاگرداش انگلیسی صحبت کنه.
عصبانی تر از قبل گفت:
- مطمئنی اونایی که باهاشون حرف میزد شاگرداش بودن؟
بعدش دست توی جیبش کرد و یه دفترچه در آورد و گفت:
- این دفترچه پیشت آشنا نیست؟
خیلی شبیه اون دفترچهای بود که مادرم داشت!
گفتم:
- این مثل دفترچه مادرمه
خندید و گفت:
- دیوونهای؟ خب این مال مادرته
نیم ساعت بهت وقت میدم که بخونیش و تصمیمت رو بگیری.
داد زدم و گفتم:
- اصلا چی از جونم میخوای؟ ولم کن میخوام برم اصلا دیگه از این زندگی خسته شدم.
خندید و گفت:
- فقط میخوام ارثیهای که میخواد بهت برسه رو نصف کنیم.
اینکه میگم نصف کنیم خیلی خوبه و به نفع خودتم هست پس قبول کن.
خندهای از روی عصبانیت کردم و گفت:
- پس موضوع پوله، اره؟!
تو واقعاً چرا انقدر طمع داری؟
تو فقط اتاقت دوبرابر کل خونهی منه!
شاید خونهی من اندازهی حموم و دستشوییت باشه بعد بازم انقدر طمع واسه بدست اوردن پول داری؟
واقعا تو الان چی میخوای که نداری؟
میدونی چیه؟ اصلا همهی اون ارثیه مال خودت باشه فقط منو ول کن برم!
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸