🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم23
-بالاخره که کار خودت رو بالاخره که کار خودت رو کردی
الان زنگ میزنم پلیس.
بلند وپرحرص درحالی که به
حوریه نگاه میکردم گفتم:
-بزنید.
چه بهتر!مگه نه خیکّی؟ پلیس بیاد تکلیفمونو مشخص کنه نه حوریه؟!
حوریه با گریه
گفت:
-نیازی نیست خانم محترم.دعوای شخصی بود.ممنونم.
خانم تأثیری که از خدایش بود همه چیز فیصله بیابد تا آبروی آرایشگاه نرود؛گفت:
-برو گم شو ووسایلتو جمع کن.
این هم ضربه ی دیگری از حوریه! از کار بی کارشدم.
وسایلم را جمع کردم وچادر را سرم.تأثیری
مدارکم را روی زمین پرت کردو گفت:
-هِرّی ...
خم شدم وشناسنامه و کارت ملی ام را برداشتم
برای لاله سرتکان دادم واشاره کردم که
به او زنگ میزنم.
در راپشتم بستم وبا یک نفس عمیق راه افتادم.
کمی سبک شده بودم.
درپیاده رو
قدم زدم.
بوق بوق ماشینی من را صدا میزد.
حوریه با صورت بالا آمده اش پشت ماشین شاسی بلندی
نشسته بود! از شدت مسخرگی زدم زیر خنده و بلند رو به حوریه گفتم:
-خدایا؟؟؟ پس کجایی؟؟!!
-خفه شو صداتو بیار پائین آبرومون رفت.
-آبرو؟ ما آبرو داریم حوریه؟ آبروی ما جلوی خدا رفته.هفت ساله پیش رفت یادته؟
-خفه خون بگیر بهار.از کی تا حالا مریم مقدس شدی؟
-ازوقتی وجود نحستو اززندگیم دور کردی.
-ما فقط بچه بودیم بهار.همین.
ما حتی به سن قانونیم نرسیده بودیم.
پس چرا اونقدر پست فطرت بودیم حوریه؟
بچه ها پاکن...
ما بچه نبودیم،ابلیس بودیم.
برو...
چون
تضمین نمیکنم تا چندلحظه ی دیگه زنده بمونی.
-*** بابا...
گازش را گرفت ورفت
یادم می آمد این فحشش را دهان من وفرحناز هم انداخته بود ومیگفت که همان معنی "گم شو
بابا" در زبان فارسی است.
اما وقتی این فحش را در خانه به مستی که کتابم را ناخواسته پاره کرده
بود و از من دلجویی میکرد گفتم؛مادر ترک زبانم کشیده ای جانانه نثارم کرد وگفت که درزبان
ترکی یک فحش رکیک محسوب میشود!
ومن بسیار قسم خوردم که نمیدانستم وحوریه یادم
داده است.
درحال حاضرهم خیلی هارا دیده بودم که بدون دانستن معنی آن ازاین فحش استفاده
میکردند.چه اهمیتی داشت؟
حالا شغلم را هم ازدست داده بودم.
آخ که چقدر زورم آمد او من را امرونهی میکرد! اصلا چرا خدا هرسه تای مارا به یک اندازه
مجازات نمیکرد؟؟
چرا فقط به من عذاب وجدان داده بود؟
آخر شاسی بلند؟؟؟؟
حوریه؟؟؟؟
لیاقت
او الاغ هم نبود.
به خانه رسیدم وسوال های مادرم که از زود رفتن من به خانه متعجب بود بی جواب
گذاشتم.
تاشب خوابیدم و وقتی بیدار شدم پدر هم آمده بود.سرسفره پرسید:
-چرا اخراج شدی بابا؟
لقمه در دهانم ماند
-ازکجا فهمیدید ؟
-مادرت زنگ زده آرایشگاه.
خب؟ نگفتی؟
-مامان نپرسیدی چرا اخراجم کردن؟
پدر:-جواب منوبده؟
جدیدا حس میکردم پدر دوستم ندارد.
_با یه خانومه دعوام شد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸