🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم79
نمیتونم حوری روم نمیشه..
-بهار،من...متأسفم واسه اون کتک کاری.اصلا دست خودم نبود..میدونی..
-بیخیال.تازه حساب بی حساب شدیم...
-برو رو حرفام فکر کن.تو حالا حالا ها فرصت داری.حتی تا جایی که میشه با شاهین برخورد
نداشته باش.اصلا نیازی نیست باهاش هم کلام بشی،هیچی عجیب و اتفاقی نیست.یه مشت پلیس
وخلافکار این وسطن که به هرحال باهم روبه رو میشن.دنیا کوچیکه.
-حرفای عاقلانه بهت نمیاد..ما تاوان میدیم.هممون.
دستم را محکم روی معده ی سوزانم فشردم
وطوری که با خودم حرف بزنم گفتم.
شاهین اومده جفت گوشم! معجزه اس دیگه نیست؟ آه و
نالس...هوم؟ نفرینه...حقته بکش...
گوشیش را در آورد و جلویم گرفت:
-فرزام وفریاد...اینم بابای کچلشون...
-راست میگن کچلا پول دارن؟! واسه خودت زندگی ای بهم زدی!
-میخوای بریم چیزی بخوریم؛خداحافظی آخرمون حساب بشه هان؟
-چقدر مطمئنی که گیر نمیفتی! شاید تو زندان هم سلولی شدیم!
-من همیشه مثبت فکر کردم.مثبت هم جذب میکنم.تو دقیقاً برعکس منی.
-بریم بگردیم....دلم گرفته حوری...
در سکوت رانندگی میکرد و من هم خیابان هارا تماشا میکردم.
بعداز یک دور دور غم آلود که بدتر دلمان گرفت؛گفتم که من را به خانه ببرد.صدای زنگ موبایلم
بلند شد.همزمان بهم نگاه کردیم.جدی شده بود و من حوریه ی جدی را دوست نداشتم.نمیدانم چطور بگویم.دلم نمیخواست انقدر
همه چیز ترسناک شود.
-اگه امیراحسانه؛از همین الان شروع کن.بخدا بجون بچه هام این دفعه دیگه خوبتو میخوام.
-چی کار کنم یعنی؟؟
-اگه اعتراض کرد تا الان کجا بودی و فلان...بتوپ بهش.بداخلاقی کن.بذار کم کم سرد
بشه.
درحالی که به سر کوچه امان رسیده بودم مثل برده ای فرمان بردار از حوریه جواب دادم
-الو؟
-کجایی؟
-بیرون بودم.
-علیک سلام!
-چرا تو سلام ندادی؟!
...-
...-
-ماشینت تو پارکینگه،پیاده...هوای تاریک...
حوریه با اصرار اشاره میکرد بی ادبی کنم و بگویم به
تو چه اما نمیتوانستم.برایم محترم بود
-میام.نزدیکم.
وناگهان شاخ به شاخش ایستادیم.
حوریه:- اوه اوه ! سریع پیاده شو الان منو میکشه.
گوشی را آرام پایین آوردم و از همان داخل
باسر سلام دادم.
-حوری...بدبخت شدم..چه بهتر اصلا.الان میخواد بهت گیر بده چرا با من بودی؟ حسابی دعوا کن...بجنب دیگه!
امیراحسان که نمیتوانستم حالتش را ازچهره اش بخوانم؛ازماشینش پیاده شد
در ماشینش را با ضرب کوبید و با قدم های بلند به سمت ما آمد.
حوریه جیغ خفه ای کشید و با
سرعت دنده عقب گرفت
-روانی منو پیاده کن! !
امیراحسان میدوید.
حوریه ترمز کوتاهی کرد ومن سریع پیاده شدم.میتوانم بگویم حوریه تقریباً غیب شد.امیراحسان
نفس نفس زنان غرّید:
-همون خانوم بکتاش بودن نه؟
جواب ندادم که برای اولین بار در ملأ عام فریاد زد:
-"نه"؟؟؟
زهره ترک شدم.بند دلم پاره شد.
-آر...آره
-برو خونه.بدو.
از خجالت دوهمسایه ی واحد روبه رویی وکناریمان که با ترس مارا دید زدند و رد
شدند؛سرم را تا یقه پائین انداختم
همین که وارد راهرو شدیم؛منتظر آسانسور نماند و محکم به راه پله ها اشاره کرد.یعنی که زود تر
برویم تا تکلیفم را روشن کند!
کلید انداخت وبازهم محکم در را هول داد وکنار ایستاد تا اول من داخل شوم.
در را پشتم کوبید که از ترس چشمانم را روی هم فشردم.با صدایی که فرکانسش ازشدت فشار
دائم تغییر میکرد غرّید:
-همون بود که زدت آره؟ همون که اگه نرسیده بودم جنازتو تحویلم میدادن..آره؟
-...
باز فریاد کشید:
نویسنده: ز.الف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸