🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم106
هر سه تا همزمان با من خندیدند و در اوج قهقهه ها به گریه افتادم.فحشی نبود که جلوی هر سه
نفرشان به امیراحسان نامرد ندهم.
انقدر بی تابی کردم و دیوانه بازی در اوردم که شاهین با نگرانی زیر بازویم را گرفت و سر سولمازفریاد کشید:
-یه آب قندی چیزی بیار!
سولماز دست پاچه خارج شد و من با صدای وحشتناکی گفتم:
خیلی دوستش داشتم..خیلی... چرا اینجوری کرد؟! چرا؟! من بخاطر اون آدم شدم بخاطر اون
توبه کردم.. خرچنگ روی مبل نشست و بی تفاوت گفت:بخاطر خودت بوده الکی جو نده..تو توبه کردی واسه خودت
بازاری گفتم:
نه خیلی براش گذاشتم...بخداجونمو براش میدادم
شاهین اشاره کرد خرچنگ سر به سرم نگذارد
مثل یک کودک بی پناه شده بودم لم میخواست حرف بزنم حتی اگر علاقه ای به مخاطبانم نداشتم
شاهین من بخاطر اینکه تو بهش آسیب نزنی هر کار کردم! شاهین من در حد خودم که یه زن بودم
.به سولماز که شربت به دست داخل شد نگاه کردم و ادامه اش را به او گفتم!
بخدا اینجوری نبود,بابا باغیرت بود! میدونستم کارش براش مهمه ها! اما مثلا میدونی زمانیکه
)سولماز دستش را به معنی برو بابا تکان داد و خارج شد و من روبه خرچنگ ادامه دادم قرار بودواسه یکی از خودی ها که خطایی کردن پارتی بازی کنه نمیکرد.خب؟
خرچنگ به مخش اشاره کرد و روبه شاهین گفت
-فاز و نول سوزونده؟ بی اهمیت رو به شاهین گفتم
نگاه الان اونکه نمیدونه من مواد پخش کردم،دوست پسر داشتم،به تو کمک کردم موادبسازیم،زینبو کشتم.نمیدونه که نه؟ تو نظر اون من زن پاکیم!چرا دوستم نداشت
خرچنگ بلند شد و گفت:
شاهین ،فرهادی رسیده مرز گفت همه چى روبراهه من رفتم.
سر تکان,داد و گفت:
-باشه.منم دیگه زودتر میرم.)ایستاد و رو به من گفت(:
-استراحت کن خیلی کار داریم.
هیچکس با من همدردی نکرد! هیچکس نگفت من زن هستم.تنها که باشم میشکنم!
کارم از گریه گذشته بود.فقط مانده بودم من و یک علامت سؤال بزرگ در ذهنم.
درست بود تا قبل از وارد شدن امیراحسان به زندگیم؛خودم را لایق بدترین مجازات ها میدیدم وهمیشه حس ندامت داشتم اما وقتی که زن بشوی همه چیز فرق میکند.وقتی تمام دنیایت بشودیک مرد فرق میکند.بله! من در نقش یک دختر مجرد بسیار تصمیم ها گرفتم, در عوض کلی امیدو آرزو را هم در دلم کشتم.اما امیر احسان که آمد؛ به من حس زندگی داد.بازهم احساسات من راکه فکر میکردم خاموش شده اند مثل آتش زیر خاکستر تازه کرد.
دیدم را عوض کرد.من را عاشق کرد امیدوار کرد
.این اواخر به مادر شدن فکر میکردم! منی که
خود را لایق یک زندگی بد میدیدم.سرم را روی زانوانم گذاشتم و یک لحظه حس کردم چه بوی
بدی میدهم.شاید چهار یا پنج روزی میشد باهمان لباس ها مانده بودم.
در باز شد و پاتریشیا آرام آرام نزدیک آمد:
-شاهین گفت شام.
-میل ندارم.
-چرا؟ با تعجب گفتم
باید داشته باشم؟ شانه بالا داد وگفت:
-نمیدونم.برگشت برود که نا امید صدایش زدم:
پاتی؟ کمی مکث کرد و بعد بیحال نگاهم کرد آرام گفتم:چیکار کنم؟ مسخره بود که با این سن از او کمک میخواستم.حسی در وجودش بود که اورافهیم جلوه میداد:
به اینجا گوش کن.خیلی سادست.به قلبش اشاره میکرداینجا خیلی حرفا میزنه! به کدومش گوش بدم؟ )چرا انقدر بی روح نگاه میکرد؟ حس میکردم ک مترسک حرف میزنم
به اونی که بیشتر فریاد میزنه.خودم را با پاهایم جلوتر کشیدم وکامل پایین آمدم پاتریشیا تو میتونی یه جوری اون گوشی رو بیاری؟ گردنش را بالا گرفت تا بهترببینم لبخندزدم و او خیره به چشم هایم گفت:
-نه.انقدر بی حس بود که هیچ کدام از حرف هایش قابل پیش بینی نبود! فکر نمیکردم جواب ردبدهد
-چرا؟ من باید با خودش حرف بزنم.شاهین کثافت خیلی باهوشه,هیچ بعید نیست اون صدا
ساختگی باشه.)از من جدا شد و به سمت در رفت
ساختگی نیست.
سد راهش شدم و پرسیدم:
ازکجا میدونی؟ چرا بامن همکاری نمیکنی؟ بخدا تو چشمات بدی نمیبینم.)برای اولین بار اخم بین ابروانش دیدم! بسیار نامحسوس و ظریف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸