ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_436 دمِ آخرمو نکشیدم کنارم باشی.!
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... _از تراسِ اتاقِ بغل نگاهش میکنم.. یه گوشه نشسته با عروسکش.. بچم داره تلف میشه سام.. یه کاری بکن! نگاهش را از دستانِ مشت شده ی پارسا گرفت و به درِ اتاق نزدیک شد. تقه ای به در زد. _بهار؟ صدایی نشنید. _بهار بابایی؟ منم ... باز میکنی در و دخترم؟ به ثانیه ای نکشید که درِ اتاق باز شد و بهار در آغوشش حل شد. خودش را به سینه ی سام میفشرد و هق هق میکرد.. نیل تاب نیاورد. همان جا کنارِ اتاق روی زمین نشست و دستش را روی قلبش گذاشت. پارسا به آشپزخانه پناه برد و سرش را به دیوار تکیه داد. سام آرام پشتش را نوازش میکرد و اجازه میداد پیراهنِ پدرانه اش مأوای اشک های کودکانه اش گردد. وقتی صدای های هایش به نفس های منقطع تبدیل شد، او را از خود جدا کرد و به چهره ی معصومش خیره شد.. جز متانت و خونسردی چاره ای نداشت.. پدر بود و باید پدرانه رفتار میکرد! _تموم شد بابا؟ بهار بی صدا و خیره به انگشتانِ الک زده ی پاهایش فین فین میکرد. بوسه ای روی گونه اش نشاند و او را با حرکتی در آغوشش گرفت.. واردِ اتاق شد و در را بست. بهار را روی تخت نشاند و خودش پایینِ تخت، زیرِ پاهای روی هوا مانده ی او زانو زد. لبخندش مهربان بود و چشمانش غمگین! با انگشتِ شصتش اشک های ریز و درشتِ صورتِ زیبای دخترش را میزدود و در سکوت نگاهش میکرد. خوب میدانست راهِ آرام کردنِ بهار را... چه کسی برایش پدر تر از او بود؟ منتظر شد تا اولین کالم را از زبانِ او بشنود.. دقیقه های طوالنی در سکوت صبر کرد و با نوازش های پدرانه اش گریه و اشکش را پایان بخشید. بهار ناراحت نگاهش کرد. دستش را روی صورت سام کشید و آرام و با همان صدای گرفته و بچه گانه گفت: _شنیدم به مامانی چی گفت.. همش و شنیدم. من بچه نیستم بابایی..! مگه نه؟ دستانِ کوچکش را در دست گرفت و بوسه بارانشان کرد. _بهم بگو چی شنیدی باباجون.. تک به تک برات توضیح میدم! اشک چشمش را با پشتِ دست پاک کرد. _اون ...اون گفت بهار دختره منه.. گفت من باباشم نه سام.. گفت باباش منم.. راست گفت بابایی؟ سام نفسِ عمیقی کشید.. حس میکرد قلبش در حالِ ایستادن است. برخاست و کنارش روی تخت نشست.. با نگاه کردن به این چشم های اشکی توانی برایش نمی ماند! _دخترم.. شده تا حاال در موردی بهت دروغ بگم؟ سرش را چپ و راست کرد. _به بابا سام اعتماد داری؟ دستانِ کوچکِ بهار دور کمرش حلقه شد. نفسی تازه کرد و همراه با نوازش موهای بلندش گفت: _قبل از این که تو به دنیا بیای و مامانی با من آشنا بشه... چشمانش را بست. _مامانی و عمو پارسا با هم عروسی کرده بودن! بهار سر بلند کرد و با تعجب نگاهش کرد. _یعنی عمو پارسا شوهرِ مامانی بوده؟ لبخندِ تلخی زد. _قرار شد فقط گوش کنی خانومم! سرش را پایین انداخت. _اونا که با هم ازدواج کردن خدا تو رو بهشون داد. تو خیلی کوچیک بودی.. تو شکمِ مامانی بودی که عمو پارسا مجبور شد برای کاری بره خارج! _همون جایی که بابابزرگ هست؟! _آره دخترم! همون جا!.... وقتی پارسا رفت خدا خواست که من پدر تو باشم! برای اینکه من همیشه آرزو داشتم یه دخترِ قشنگ و ناز مثلِ تو داشته باشم خدا بهم این فرصت و داد که تا وقتی 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show