ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_472 نیل کنار در ایستاد و تک به تک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... _زوده پارسا! _زود؟ واسه منی که درست و حسابی پدری نکردم زوده؟ دلخور به چشمانش خیره شد. _دیگه از اون موقع ها هیچی نگو باشه؟ خیره به لبهای نیل لب زد: _باشه.. تو هم کم برام نه بیار! با یک حرکت پیراهنش را از تنش بیرون کشید. نیل خندید. _سرده احمق.. میچایی! _من گرممه.. تورو نمیدونم! خنده ی نیل شدت گرفت. _چله ست دیوونه..چه گرمی؟ دستش را روی موهای نیل به حرکت درآورد. حرارت نگاهش برای ذوب کردنِ هر شیئی کافی بود. ولی هنوز صورتش به صورتِ نیل نزدیک نشده بود که صدای ناله های ضعیفِ بهار هر دو را متوقف کرد. چشمانش را با خشم بست و در مقابل خنده ی نیل گفت: _فیلمه.. بخدا فیلمشه! نیل آرام گفت: _برو کنار پارسا.. شاید واقعا داره خواب بد میبینه؟ دردمند و ناچار زمزمه کرد: _فیلمه.. بخدا فیلمه! هر دو با لبخند به یکدیگر نگاه کردند و آرام شمردند. .1 2 3 شمردنِ عددِ سه برابر شد با صدای بهار که نیم خیز شد و با موهای پریشانی گفت: _بابایـــی.. مامانـــی.. خواب بد دیدم!! پارسا با یک حرکت از روی تخت بلندش کرد و میان خودشان جایش داد. _امشب یه کاری میکنم تا خودِ صبح صدای سگ بدی پدر سوخته.. برا من هر شب خوابِ وحشتناک میبینی نه؟ سرش را الی گریبانِ بهار فرو برد و این شد آغازِ یک جنگِ بزرگ و سه نفره در رختِ خواب! "پایان" 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show