✳️داستانک
- بدو بدو لبو دارم! بدو بدو قند بی کوپن! بخر و ببر تا یخ نکرده!
مرد لبوفروش کنار بساط لبوش ایستاده بود و همچنان فریاد میزد
به امید اینکه توی اون ساعت شب که دیگه کم کم مردم داشتن به سمت خونهی گرمشون حرکت میکردن ، شاید کسی نیم نگاهی به لبوهای باقی مونده ش بندازه ....!
به زنی که گوشه ی بساط لب خیابون نشسته بود و با دستای از سرما کبود شده ش ، در تلاش بود تا کلاه پسر بچه شو بهتر روسرش بزاره نگاه کردم.
پول مچاله شده تو جیبم رو فشار دادم.
سمیرا بی تفاوت به من و افکارم دستاشو به هم مالید و گفت :
- وای وای چقدر سرد شده ... چرا وایسادی منو نگاه میکنی؟ زود باش دیگه یه آژانس بگیر تا بریم همون رستورانه که تعریف کردی ...
دستمو از پول مچاله شده توی جیبم خارج کردم و منتظر شدم ماشینی رد بشه تا ما رو برسونه.
پسر بچه ی کلاه به سر شروع کرد به گریه کردن ...
- من سردمه ... مامان دارم یخ میزنم
زن دست فروش چادرش رو باز کرد و با ناراحتی گفت :
- مگه نمی بینی امشب هیچی نتونستم لیف بفروشم، هنوز وقت رفتن نشده ، بدوبیا برو زیر چادرم تا گرم بشی ...
بچه با عجله پرید زیر چادر مادرش ...
از سرما دندون هاش به هم سابیده میشد !
مرد لبو فروش بیشتر فریاد زد :
- بدو لبو دارم! بدو بدو قند بی کوپن! بخر و ببر تا یخ نکرده!
تو خیابون هیچ کسی نبود ...
جز من و سمیرا و زن دست فروش و بچه ش و مرد لبو فروش هیچ کسی به چشم نمی اومد و در تقلا برای تحمل اون سرمای طاقت فرسا نبود ...!
پسر بچه اینبار با شدت بیشتر گریه کرد و فریاد زد :
- من گشنمه ... بابا من گشنمه ... دارم یخ میزنم.
مرد لبو فروش از روبرو داد زد :
- زبون به دهن بگیر بچه ... کم نق بزن
دستاشو بهم مالید و با شدت بیشتری فریاد زد :
- بدو بدو لبوی تازه ... بدو بدو ...
صداش نالان بود ...
خسته بود!
رفتم جلوی زن لیف فروش و گفتم :
- لیف هات دونه ای چند؟
قیمتش رو که میدونم خیلی پایینتر از حدش بود گفت.
پسر بچه از لای چادر سرشو بیرون آورد و نگام کرد.
پول مچاله شده ی تو جیبم رو درآوردم و گفتم :
- همشو بده
زن با خوشحالی شروع کرد به جمع کردن لیف ها و به دستم داد ...
سمیرا با ناباوری داشت نگام میکرد.
دستای سردش روتو دستم گرفتم و گفتم :
- تا حالا بهت گفتم من چقدر بندری رو خوب درست میکنم؟ امشبم که دیر شد ، ان شاالله شنبه باهم میریم یه رستوران خوب، تا اونموقع سرماه شده و حقوق ها رو هم ریختن.
سمیرا دستامو محکم تر فشار داد و با یه بغل لیف تو کیسه حرکت کردیم .
زن دست فروش به پسر بچه گفت :
- برو کمک کن بابات بساطش رو جمع کنه ... دیگه وقت رفتنه!
✍️مریم علیپور
https://eitaa.com/Roghaye_nurzade